پیرمرد مراسم خداحافظی و تودیعش را نیز در مقابل مردم و تماشاگران برگزار کرد. آن پیکر خمیده با کمک و همراهی چند نفر به طرف صندلیاش در سالن برگزاری هفتمین کنگره حزب کمونیست در هاوانا رفت. در زیر آن گرمکن آبیرنگ آدیداس یک پیراهن چهارخانه به تن داشت و ریش سفیدش ژولیده و موهایش کمپشت بود؛ اما روح این پدرسالار پیر عرصه سیاست جهانی همچنان و مانند همیشه بیدار و هوشیار بود. فیدل کاسترو با صدایی لرزان و انگشت اشارهای بالاگرفته در مورد تغییرات زیستمحیطی، خشکسالی و زوال و انحطاط بشریت هشدار داد و گفت: «ما مانند دایناسورها در معرض نابودی هستیم.»
«ماکسیمو لیدر» یا همان رهبر کبیر کوبا از این مسئله که در ۹۰ سالگی همچنان از نظر سیاسی یک دایناسور به شمار آید اصلا ناراحت نیست. کاسترو گفت که هرگز تصور نمیکرد تا این اندازه عمر کند و «این دست سرنوشت بود.» او پیش از این از روی شوخی گفته بود: «هیچ کس باور نمیکند که من هم روزی خواهم مرد.» اما این بار جدی بود و خطاب به جمعیت از مرگ خود گفت: «بالاخره زمان مرگ هر کسی فرا میرسد.» سپس به صورت مختصر یاد و خاطره قهرمانان استقلال کوبا را گرامی داشت و دفترش را بست و گفت: «تمام شد» و جمعیت ایستاده با هلهله و فریادهای شادی به رهبر خود ادای احترام کرد.
این سخنرانی کاسترو کمتر از یازده دقیقه طول کشید؛ زیرا او دیگر توانی برای یک سخنرانی طولانی ندارد. ۱۰ سال پیش بود که کاسترو نگاهی موشکافانه به گذشته جنگی خود انداخت و این رویداد در محلی تاریخی یعنی در پردیس دانشگاه کوردوبای آرژانتین صورت گرفت، در همان محلی که بیش از نیم قرن پیش از انقلاب کوبا برای نخستین بار شاهد شورش علیه الیت فئودال قاره آمریکا بود و رهبر کوبا نیز در جولای سال ۲۰۰۶ در همین محل بیلان کاری خود را ارائه داد. این مراسم آخرین حضور بزرگ کاسترو محسوب میشود؛ زیرا دو هفته بعد از آن و پس از سخنرانی در جریان جشنهای ملی کوبا در ۲۶ جولای در شهر بایامو واقع در شرق کوبا بود که رهبر کبیر دچار خونریزی روده شد و به بیمارستان انتقال یافت و یک روز بعد تحت عمل جراحی قرار گرفت و تا ماهها صحبت از مرگ قریبالوقوع وی بود.
اما کاسترو که طی همه این سالها به دلیل تندرستی پایدار خود از هموطنانش لقب «ال کامبالو» به معنی اسب را گرفته بود این بار هم توانست بار دیگر درمان شده و سلامتیاش را به دست آورد. با این حال دیگر هرگز به قدرت بازنگشت. او کوتاه زمانی قبل از انجام جراحی همه اختیارات خود را به برادرش رائول که پنج سال از او کوچکتر است واگذار کرد و از آن زمان تنها به تفسیر رویدادهای بینالمللی در یک سایت اینترنتی دولتی مشغول است. رژیم کوبا نیز از همان زمان همواره عکسها و فیلمهایی از دیدارهای فیدل کاسترو با میهمانان خارجی را منتشر و به این صورت از انتشار شایعات مبنی بر مرگ رهبر کبیر جلوگیری میکند. آخرین سفر خارجی بزرگ کاسترو نیز همان سفر کوردوبا بود. البته پزشکان پیش از آن سفر نیز از کاسترو خواسته بودند که از سفرهای هوایی طولانی جدا خودداری کند؛ اما کاسترو سفر به کوردوبا را یک وظیفه میدانست.
هنگامی که آن هیکل نحیف همراه با دوستش هوگو چاوز به آرامی به سمت جایگاه میرفت ناگهان باد سردی وزیدن گرفت و گرد و خاک به هوا برخاست. کاسترو همان اونیفورم نظامی زیتونیرنگ را به تن داشت و یک شال گرم به دور گردنش پیچیده بود. گامهای بلندی برمیداشت و از هر پله با احتیاط زیاد بالا میرفت. یک محافظ تنومند همواره نزدیک او بود تا از سرنگونی احتمالی رهبر کبیر جلوگیری کند. کاملا مشخص بود که پرواز طولانی هشتساعته با آن ایلوشین کهنه و فرسوده پیرمرد را به شدت خسته کرده است. از قرار معلوم کاسترو به آن هواپیمای کهنه به شدت انس داشت و حاضر به کنار گذاشتن آن نبود: «۳۳ سال پیش با همین هواپیما برای دیدار آلنده به شیلی رفتم!»
پیرمرد پیش از ظهر همان روز و در خلال کنفرانس چندساعته با همکاران آمریکای جنوبیاش در اتحادیه اقتصادی «مرکوسور» چرت میزد؛ اما به هنگام حضورش در مراسم کوردوبا به هیچ عنوان نمیخواست از پا بیفتد. ملاقات با سران کنفرانس و روسایجمهور چپگرای برزیل و شیلی نیز در واقع فرصتی برای یک تلافی و جبران البته دیرهنگام برای کاسترو به حساب میآمد. او در حالی که نمیتوانست خوشحالی خود را از این پیروزی پنهان کند به خاطر آورد: «کوبا ۴۴ سال پیش از سازمان کشورهای آمریکایی خارج شد، در آن زمان من را به عنوان فردی مطرود نگاه میکردند؛ اما ببینید که امروز شما چه استقبالی از من میکنید!»
البته مدتها بود که جهان دچار تغییر شده و دیگر به این صورت نبود که پرزیدنت جورج دبلیو بوش به عنوان فردی شرور در یک طرف و کاسترو به عنوان فردی خوب در طرف دیگر میز کنفرانس نشسته باشد. اتحادیه کشورهای آمریکای جنوبی سه هفته قبل از جشن تولد ۸۰ سالگی کاسترو استقبالی شایسته، از این نماد و الگوی انقلابیهای آمریکای لاتین به عمل آورد، احترامی که شایسته به اصطلاح دایناسوری چون او بود.
افراد بلندپایه حاضر در کنفرانس به چشم خود میدیدند که آن رهبر کبیر چگونه مانند کودکان رفتار میکند و مانند همیشه هیچ محدودیت زمانی برای سخنرانی خود قائل نمیشود و حتی افراد لافزن و خودپرستی مانند چاوز نیز اعتراف میکردند که این کاسترو است که بر کنفرانس حکومت میکند.
همه رهبران حاضر در کنفرانس با سخاوت زیاد و برای هزارمین بار سخنان کاسترو در مورد موضوعهای مورد علاقهاش؛ یعنی نرخ پایین مرگومیر کودکان در کوبا و دستاوردهای انقلاب این کشور در شاخههای آموزش و درمان را میشنیدند و دم بر نمیآوردند. در این میان نستور کرشنر، رئیسجمهور اسبق آرژانتین، به خود جرات داد و سخنی در اعتراض به ادعاهای کاسترو گفت. کاسترو نیز در حالی که انگشت نشانهاش را به سوی کرشنر گرفته بود، گفت: «پسر جان ما هم میدانیم که تو هم توانستهای نرخ مرگومیر کودکان در کشورت را کاهش بدهی.»
رهبر ریشوی کوبا مانند یک بنای یادبود در میان همتایان جوان آمریکای لاتینش برای گرفتن عکس یادگاری ایستاد، همتایانی که هر کدام میتوانستند جای پسر او باشند. پس از آن و هنگامی که همراه با چاوز در آن جمع دانشجویی حاضر شدند خطاب به رئیسجمهور وقت ونزوئلا که حکم فرزند ایدئولوژیکش را داشت، گفت: «چاوز! آن زمانی که من پادگان مونکادا را تسخیر کردم تو هنوز در گهواره بودی» و در همین حال فریاد شادی دانشجویانی برخاست که هنوز هم فیدل را چون بت میپرستیدند.
سخنرانی سه ساعته کاسترو در کوردوبا نوعی میراث ایدئولوژیک به حساب میآمد. او بار دیگر با قدرت هرچه تمامتر «پرچم ضدامپریالیستی» را که در سراسر عمر به دست گرفته بود برافراشت و بار دیگر علیه یانکیها موضع گرفت. کاسترو گفت که حتی اگر دشمنانش همه ترفندهای خود را به کار بگیرند باز هم «موفق به نابودی انقلاب نخواهند شد.» در عین حال کاسترو به این نکته مهم نیز اشاره کرد که در جنگهای آینده این سلاحها نیستند که نقش ایفا میکنند بلکه ایدهها بزرگترین نقش را ایفا خواهند کرد: «اما در آن جنگها هم همچنان ما پیروز خواهیم شد.»
از قرار معلوم کاسترو بازگشتی دیرهنگام را کلید زده بود؛ با وجود آنکه برادران سوسیالیست در اروپای شرقی یعنی همان کسانی که با کمکهای خود تا سالها بقای کوبا را تضمین کردند، از مدتها پیش به تاریخ پیوسته بودند. ظاهرا کاسترو همچنان خستگیناپذیر همسایه قدرتمند شمالی خود را به مبارزه میطلبید و به عبارت دیگر کاسترو آخرین انقلابی در حوزه مغربزمین به شمار میرفت. او میخواست بار دیگر به مانند سالهای دهه هفتاد به بت نسل جوان ارتقا یابد، همان نسلی که در سرتاسر دنیا علیه پیامدهای جهانیسازی تظاهرات میکردند. کاسترو در پی این بود که همقطاران جدیدی در آمریکای لاتین پیدا کند و البته چاوز در ونزوئلا و اوو مورالس در بولیوی این خواسته او را اجابت کرده بودند. با این حال مثلث کاسترو، چاوز و مورالس، سهگانه ناهمگونی به نظر میآمد. بسیاری از مردم از این سه تن از روی تمسخر با لقب «محور خوبان» یاد میکردند، اما ظاهرا کاسترو برخلاف آن دو نفر کاملا جدی بود و با لحنی رمانتیک از «برآمدن آفتاب سرخ نوین» در آمریکای لاتین میگفت.
جالب آنکه کمکهای دستودلبازانه نفتی و نقدی چاوز به متحد خود کوبا بود که ثبات این کشور کمونیستی را در سالهای اخیر تضمین کرد؛ ثباتی که در طول حکومت ۴۷ ساله کاسترو تا این اندازه وجود نداشت و بدین ترتیب بود که کاسترو توانست کشور انقلابی و انقلاب کوبا را در سالهای آخر زمامداری خود همچنان حفظ کند.
در آن زمان همچنان به نظر میرسید که سالخوردگی نمیتواند این پیرمرد را از پای درآورد؛ اما ردپای سالها بر چهره کاسترو نمایان بود. چهره جدی و پر لکوپیس امروز کاسترو تفاوت زیادی با آن چهره پوشیده از ریش سیاهی داشت که صاحبش با سیگار برگی در میان دندانها و انگشت اشارهای تهدیدآمیز همه را مجذوب خود میکرد. تنها چیزی که در ظاهر کاسترو با گذشته تفاوتی نداشت همان اونیفرم زیتونیرنگ بود.
مشکلات جسمی و بیماریها در واقع کاسترو را فرسوده کرده بود. در تابستان سال ۲۰۰۱ و در جریان یکی از همان سخنرانیهای معمول و چندین ساعته بود که کاسترو در برابر دوربین تلویزیونها از حال رفت و در آخرین لحظه تعادل خود را حفظ کرد. در اکتبر سال ۲۰۰۴ و پس از پایان سخنرانی در سانتاکلارا به هنگام پایین آمدن از تریبون سقوط کرد و پس از چند سکندری به زمین افتاد و زانوی چپ و بازوی راستش شکست و در جریان عمل روده در جولای سال ۲۰۰۶ تا آستانه مرگ پیش رفت.
به همین دلیل بود که پس از ۴۷ سال زمامداری، قدرت را به برادرش که پنج سال از فیدل کوچکتر است واگذار کرد و هنوز در بستر بیماری بود که طی اعلامیهای کنارهگیری از قدرت را رسما اعلام و تاکید کرد که این جابجایی قدرت کاملا موافق قانون اساسی است. از قرار معلوم فیدل کاسترو قصد داشت به دنیا نشان دهد که کوبا گذاری قانونمند را تجربه میکند و این کشور در دام هرجومرج و ناآرامی نخواهد افتاد. در همان زمان فرناندز رتارمار، شاعر کوبایی و عضو دفتر سیاسی حزب حاکم با رضایتمندی گفت: «ما شاهد یک جانشینی قانونمند و مسالمتآمیز بودیم.»
رائول کاندیدای ایدهآل کاسترو بود، فردی که فیدل میتوانست کاملا روی وی حساب کند. کاسترو شخصا از افراد جوانتر حزب خواسته بود که خیال رهبری کوبا را از سر خود خارج کنند. البته تا قبل از آن فهرستی بلندبالا از جانشینان احتمالی رهبر کبیر تهیه شده بود. ازجمله مشهورترین و مهمترین نامهای این فهرست میتوان از روبرتو روباینا، وزیر امور خارجه سابق، کارلوس آلدانا، رئیس سابق امور ایدئولوژیک حزب و فیلیپ پرز روکو، وزیر خارجه اسبق یاد کرد؛ اما فیدل به هیچ یک از آنها اطمینان کامل نداشت. بسیاری از افراد آن فهرست نیز یا قبلا از حلقه قدرت کنار زده شده و یا در رسواییها و فسادهای مالی و اخلاقی مشارکت داشتند.
در این مورد نیز مانند موارد غالبا مشابه در آمریکای لاتین تنها یک نفر از خانواده حاکم باقی میماند که شایسته جانشینی بود، مردی به نام رائول کاسترو. البته رائول همواره مرد شماره دو کوبا و از جرگه همان چریکهای پیشکسوتی به حساب میآمد که از آغاز مبارزه در کنار فیدل بود و وفاداری بیقیدوشرطی به برادرش و انقلاب داشت.
اینکه وداع با قدرت برای فیدل تا چه اندازه دشوار بوده است را میتوان در میان سطرهای مقالات و تحلیلهای او از رویدادهای جهانی کشف کرد. با این همه فیدل پس از کنارهگیری هیچ تلاشی برای مداخله در کارهای دولت انجام نداد، حتی زمانی که بزرگترین تابوی انقلاب شکست و روابط با ایالات متحده آمریکا برقرار شد.
فیدل مخالف تغییر بود و به آن دشمن نشسته در واشنگتن مانند ماهی به آب نیاز داشت. رودررویی و مقابلهجویی، اکسیر و عصاره زندگی وی محسوب میشد؛ اما فیدل در نهایت، وفاداری به سیستم را به تقابل و برخورد با برادرش ترجیح داد. او در کنگره حزبی ماه آوریل از رهبری رائول تمجید و دستان او را به نشانه دوستی در دست گرفت. مسئله جانشین رائول نیز از جمله موضوعاتی است که فکر فیدل را به خود مشغول میکند، مشغله فکری که در تمام دوران حکومت همراه وی بوده است.
حال پرسش این است که آیا فیدل کاسترو واقعا به کوبا خدمت کرد و یا همانطور که آمریکاییها عقیده دارند وی تنها یک دیکتاتور کوچک بود که بر امپراتوری بیاهمیت و یازده میلیون نفری از انسانهایی حکومت میکرد که عاشق موسیقی هستند؟
دو میلیون کوبایی به دلیل حکومت فیدل کاسترو از آن کشور گریختند و در میامی آمریکا یک کوبای مجازی ساختند و حال امید دارند که هرچه زودتر رویای خود را محقق کنند یعنی پایان کار فیدل و بازگشت هرچه سریعتر به کوبا.
البته نباید فراموش کرد که فیدل کاسترو هرگز شباهتی با خونخوارانی مانند استالین و مائو نداشت و با آدمکشی مانند پینوشه، دیکتاتور شیلی، نیز نسبتی نداشت و هرگز نمیتوان او را با این افراد مقایسه کرد؛ اما او نیز بسیاری از مخالفان و دشمنان خود را اعدام کرد و صدها نفر را به زندان و سیاهچال انداخت. در مورد وضعیت اسفبار دگراندیشان و زندانیان سیاسی در کوبا نوشتههای زیادی وجود دارد اما شاید هیچ کس مانند رونالدو آرناس، نویسنده کوبایی حق مطلب را ادا نکرده باشد. آرناس پس از فرار از کوبا و اقامت در آمریکا در این مورد نوشت: «اگرچه هر دو سیستم کمونیستی و سرمایهداری رفتار بدی از خود نشان میدهند اما تفاوت میان آنها در این است که در سیستم کمونیستی موظفید که هورا بکشید اما در سیستم سرمایهداری میتوانید فریاد بزنید. من هم به اینجا آمدم تا بتوانم فریاد بزنم.»
آیا این فریادها در صورت مرگ کاسترو و به دلیل فریادهای نوستالژیک و اغماضگرایانه دیگر شنیده نخواهد شد؟ و آیا این فریادها در گذشته نیز ناشنیده باقی ماندند؟ چه اتفاقی افتاد که روشنفکرانی مانند هارولد پینتر و یا نادین گوردیمر و ستارههایی مانند هری بلافونته به این فکر افتادند در نامهای سرگشاده ادعا کنند که «از سال ۱۹۵۹ حتی یک مورد مفقودالاثر، شکنجه یا اعدام بدون حکم دادگاه در کوبا اتفاق نیفتاده است؟»
آرناس تحت شکنجه قرار گرفت و در سلولهایی زندانی شد که پر از آب و مدفوع بود. به چه دلیل و چرا برخی از برندگان جایزه نوبل مانند گابریل گارسیا مارکز و یا خوزه ساراماگو از شهرت جهانی خود به نفع کاسترو استفاده کرده و نه تنها از آن رهبر کبیر دفاع میکردند بلکه عاشق وی بودند؟
چرا چپهایی که مدافعان سنتی آزادیهای فردی به شمار میروند، این حامی کنفرمیسم و کسی را که آمارهایی مبهم از موفقیتهایش میدهد، ستایش میکنند؟ کاسترو یک هفته پیش از آنکه از شدت خونریزی روده فلج شود همچنان ادعا میکرد که کوبا توانسته است «۲۶۲۴۳۵۰۰۰ زودپز الکتریکی چندکاره» به فروش برساند. جالب آنکه این به اصطلاح آمار دقیق نه ۲۶۲۴۳۴ زودپز و نه ۲۶۲۴۳۶ زودپز بود.
البته به هر حال تولید و فروش چنین بالایی از ابزار آشپزی جای تقدیر دارد؛ اما کوبا همچنان در چنگال فقر و کمبودهای مادی دستوپا میزند. مواد غذایی در این کشور مانند گذشته جیرهبندی است. هر خانواده چهارنفره کوبایی در ماه ۹ کیلو برنج و به همین مقدار شکر، ۲.۵ کیلو غلات، ۱.۳ کیلو نمک، یک لیتر روغن خوراکی، ۴۵۰ گرم قهوه و ۲۴ تخم مرغ دریافت میکند. موادی مانند مرغ، ماهی و یا گوشت گوساله به ندرت در اختیار شهروندان قرار میگیرد. این در حالی است که کوبا به عنوان کشوری با دو واحد پول، بسیاری از کالاها را به صورت ارزی به شهروندانی که ارز خارجی و ترجیحا دلار در اختیار دارند میفروشد و این مسئله واقعیتی است که سابقه طولانی دارد و صد البته این به معنای شکست کامل آن رویای برقراری عدالت در کوبا نیز میتواند باشد و فیدل هم این را میداند.
اینکه همچنان و با وجود همه این مسائل باز هم بسیاری از روشنفکران غربی از فیدل کاسترو تمجید میکنند جای تعجب و شگفتی دارد. جالب آنکه هیچ یک از این روشنفکران حاضر نیستند، حتی یک روز از زندگی خود را با شرایط مردم کوبا بگذرانند و افتخار کشورشان فروش بالای زودپز باشد. شخص فیدل کاسترو همواره باور داشت که میتواند در عرض یک سال همه ۴۶۳۰۰ خانه ویرانشده بر اثر طوفان در استان گرانما را نوسازی کند. البته در عرض چهار سال ۷۴۶۰ تلویزیون و ۳۵۸۱ دستگاه ویدیو برای مدارس ابتدایی و متوسطه این استان تامین شد، اما از بازسازی خانهها خبری نیست.
با این حال هنوز هم برای بسیاری از کوباییها و غیرکوباییها، کاسترو پدر ملت است و همه چیز میداند و همه کار میکند تا افسانه خود را حفظ کرده و مسئولیت همه چیز را برعهده میگیرد. از نظر آنان فیدل کاسترو نه تنها زندگی کوبا بلکه تکیهگاهی محکم برای مردم این کشور محسوب میشود.
آمار و ارقامی که سندیکاهای مختلف به ویژه در دوران بیماری کاسترو منتشر میکردند تا اندازه زیادی مضحک به نظر میرسید. بر این اساس در طول یک هفته سه میلیون کوبایی در ۸۰ هزار تجمع شرکت کرده و وفاداری خود به فیدل و رائول کاسترو را اعلام کردند و البته ۴۰۰ روشنفکر و هشت برنده جایزه نوبل نیز برای وی آرزوی سلامتی کرده بودند؛ اما صرفنظر از همه آن آمار و ارقامها، فیدل کاسترو رهبری است که ده رئیسجمهور آمریکا دوران او را به چشم دیدند و اکثر این ده نفر برای سقوط او نقشهها کشیدند.
شاید دلیل جذابیت فیدل کاسترو این باشد که او همچنان یک آرمانگرا باقی مانده است، آرمانگرایی که رویاهایش با توجه به واقعیات امروز بیمصرف شده اما او دلیلی برای دست کشیدن از این رویاها نمیبیند. به عبارت دیگر کاسترو همچنان یک شوالیه است و نه موجودی غمزده و اندوهگین که رویاهای خود را ازدسترفته میبیند. او میگوید: «مردم در نهایت خواهند دید که ما بر سر باورهایمان باقی مانده و از استقلال خود دفاع کردیم و شورشیانی بودیم که هدفمان برپایی عدالت بود.»
در سخنرانیهایی که به مناسبت پنجاهوسومین سالروز حمله به پادگان مونکادا و جشن پیروزی انقلاب ایراد شد، کاسترو باز هم به مخاطبان اطمینان داد که هرگز از آرمانهایش دست نکشیده و حاضر است زادگاهش بایامو را با خاک یکسان کند اما آن را به دشمن واگذار نکند: «شهری را به آتش کشیدن و با خاک یکسان کردن بهتر است؛ زیرا با کرامت میتوان دنیایی را ساخت.» و در همین حال طبق معمول جمعیت فریاد میکشید: «زنده باد فیدل».
کاسترو هرگز خاطرات خود را به رشته تحریر در نیاورد اما در مصاحبهای با ایگناسیو رامون، خبرنگار اسپانیایی، به صورت پرسش و پاسخ، در واقع شاهکارهای زندگی خود را دیکته کرد. این مصاحبه کتاب قطور و ۶۰۰ صفحهای شد که کاسترو در سفرش به کوردوبای آرژانتین آن را به عنوان یک درس دانشگاهی به دانشجویان پیشنهاد داد. در این کتاب وی برای نخستین بار در مورد دوران کودکی خود در شهر بیران یعنی زادگاهش در شرق کوبا به صورت مفصل توضیحاتی داده است.
به گفته خود کاسترو در دوران کودکی فقر را تجربه نکرده و در رفاه رشد کرده است. پدرش «آنجل» مهاجری از اهالی گالیسیای اسپانیا بوده که در کوبا به یک مالک بزرگ بدل میشود؛ اما مادرش یک کوبایی و از خانواده فقیری بود که سواد خواندن و نوشتن نداشت. حتی دوستان و خدمه خانه فیدل نیز غالبا بیسواد بودند. به دلیل همین تجربه بود که مبارزه با بیسوادی یکی از کانونیترین برنامههای کاسترو برای کوبا به شمار میآمد و او به این اقدام بیش از دیگر برنامههایش افتخار میکند.
آنجل کاسترو فرزندانش را به بهترین مدارس منطقه فرستاد؛ اما بزرگترین و سرکشترین آنان غالبا والدین و معلمان خود را ناامید میکرد و غالبا به دلایل انضباطی تنبیه میشد و در نهایت او را به یک شبانهروزی تحت مدیریت راهبان تارک دنیا در مرکز استان سانتیاگو فرستادند. بعدها به مدرسه کاتولیکهای ثروتمند هاوانا رفت و در همان مدرسه بود که با اندیشههای کمونیستی آشنا شد و تحولات جهانی را با افکار ژزوئیتی همراه کرد و بعدها نیز در حکومت از آن بهره برد: «در آن مدرسه بود که من نظم و کار سخت و فداکاری آگاهانه را آموختم.»
ذهنیت ژزوئیتی و متعصب فیدل بعدها یعنی زمانی که به عنوان وکیل دعاوی در هاوانا کار میکرد به کمک وی آمد. این پسر بورژوای سرکش و شورشی از زندگی در آن متروپل جهانی واقع در کارائیب بسیار لذت میبرد و البته در همان حال از فقر و فساد تحت حکومت دیکتاتوری باتیستا رنج میکشید.
در سال ۱۹۴۸ با «میرتادیاز بالارت» که دختری از یک خانواده سنتی و بانفوذ هاوانا بود ازدواج کرد. او مادر بزرگترین پسر کاسترو به نام فیدلیتو است. ظاهرا این ارتقای جایگاه کاسترو از طبقه خردهبورژوا به بورژوا میباید محاسنی نیز داشته باشد؛ اما این ازدواج در سال ۱۹۵۴ به طلاق انجامید و شخص کاسترو لباس استادی و وکالت را از تن درآورد و در کسوت یک چریک درآمد. اولین عملیات او به عنوان چریک بیشتر به یک عملیات انتحاری شباهت داشت. فیدل همراه با برادرش رائول و گروهی از همفکرانش در سال ۱۹۵۳ به پادگان مونکادا در سانتیاگودوکوبا حمله بردند. یگان فیدل که از کمتر از یک دوجین افراد تشکیل شده و از نظر سلاح نیز چنگی به دل نمیزد در برابر نیرویی ده برابر قویتر از خود ظاهر شده بود و بیتردید شبیخون به این نیروها نمیتوانست نتیجه مثبتی داشته باشد.
از سوی دیگر فیدل هیچ نشانی از یک شورش کمونیستی ارائه نمیداد و خود را میراثدار «خوزه مارتیس» یکی از شاعران کوبایی میدانست که برای استقلال این کشور جنگیده و جان خود را در این راه فدا کرده بود. کاسترو هم بر آن بود که رژیم دیکتاتوری و دستپرورده آمریکای باتیستا را ساقط و دولتی ملی در کشورش بر سر کار آورد.
کاسترو متعاقب شکست آن حمله که اولین شکست از زندگی پر از شکست او بود، بازداشت و به تحمل پانزده سال زندان محکوم شد. او در پایان محاکمه و به عنوان آخرین دفاع خود نه تنها نسل خود بلکه فرزندان و نوادگانش را نیز به انقلاب فراخواند و گفت: «من در روح خود ایدههای پیشروانه همه انسانهایی را دارم که از آزادی ملتهای خود دفاع کردند.» در آن زمان نیز استاد سخنان پرشور بود و این رویه طی دههها بعد هم ادامه یافت. کاسترو سخنان و در واقع دفاعیه خود را با این جمله به پایان برد: «با خیال راحت حکم محکومیت من را صادر کنید، زیرا این کار هیچ اهمیتی برای من ندارد. تاریخ مرا تبرئه خواهد کرد.»
فیدل در دوران زندان روزانه تا بیست ساعت مطالعه میکرد و آثار آدولف هیتلر، داستایوفسکی و بالزاک را میخواند و در همان دوره بود که برای نخستین بار با آثار و آرای مارکس و لنین آشنا شد. برادران کاسترو در همان زندان شالوده «جنبش انقلابی ۲۶ جولای» را ریختند، جنبشی که به یاد تاریخ حمله به پادگان مونکادا نامگذاری شده بود. در سال ۱۹۵۵ موفق به فرار از زندان ایزلادوپینوس شدند و از آنجا به مکزیک رفتند. در مکزیک بود که فیدل با آن پزشک آرژانتینی یعنی ارنستو گوئهوارا ملقب به «چه» آشنا شد و از آن پس بود که انقلاب صاحب دو چهره کاریزماتیک گردید، دو چهرهای که عزم خود را برای بازگشت به کوبا از طریق جنگ چریکی جزم کردند.
روز ۲۵ نوامبر ۱۹۵۶ بود که فیدل به همراه ۸۲ نفر از همقطارانش سوار بر کشتی گرانما به مقصد کوبا شد. آن سفر دریایی نیز با خطرات زیادی همراه بود و کشتی آنها بارها به دلیل بار زیاد در آستانه غرق شدن قرار گرفت. با این حال یک هفته بعد به کوبا رسیدند. شهر سیراماسترا در جنوب جزیره کوبا به عنوان مقر اصلی چریکها در نظر گرفته شد و از همان محل، تمرینها برای حمله و سرنگونی رژیم باتیستا آغاز شد. چریکهای تحت امر کاسترو در این مسیر چه بسیار ریلهای راهآهن را منفجر کرده و به شمار زیادی پاسگاه پلیس و کاروان سربازان ارتش حمله بردند. در این میان بسیاری از دهقانان و کارگران محلی نیز که از رژیم ناراضی بودند از این شورشیان جوان حمایت و پشتیبانی به عمل میآوردند.
با این حال سرنگونی رژیم باتیستا با قدرت نظامی چریکهای تحت امر کاسترو ارتباط زیادی نداشت. آن رژیم در نهایت به دلیل تلاشی از درون که نتیجه یک دیکتاتوری فئودال فاسد بود به زبالهدان تاریخ فرستاده شد. باتیستا در اولین روز سال ۱۹۵۹ از کشور گریخت و یک هفته بعد کاسترو و مردانش وارد هاوانا شدند.
اولین ماههای دولت برآمده از انقلاب، در هرجومرج و آشفتگی سپری شد. ماریتا لورنتس، معشوقه آلمانی کاسترو در مورد آن روزها به یاد میآورد: «کاسترو اغلب تا پاسی از شب بیهدف به این سو و آن سو در حرکت بود.» انقلابیهای کوبا در آن زمان برای چگونگی تغییر جزیرهای که مخصوص تولید شکر و هدف گردشگران خارجی بود و تحت حاکمیت یک الیگارشی قرار داشت، به یک جامعه تازه و جدید هیچ برنامه و تصوری نداشتند. صنعت توریسم و مناطق توریستی این کشور در اختیار یک طبقه کوچک ثروتمند و به ویژه تحت تسلط یک مافیای آمریکایی بود. کار اجباری و بیگاری در کارخانهها و غارت کارگران امری عادی به شمار میرفت و تبدیل به یک رویه شده بود و نیروهای انقلابی میباید بر این بیعدالتی آشکار و ریشهدار غلبه میکردند.
معشوقه آلمانی کاسترو که دختر یک ناخدای اهل برمن بود، در مورد آن دوره میگوید: «کاسترو بیوقفه کار میکرد. یک بار در مقابل آینه ایستاد و با شور و شوق گفت که مانند مسیح شده است. عقیده داشت که تنها مسیح را میتوان با خودش مقایسه کرد. مشکلات بسیار زیادی او را احاطه کرده بود. کاسترو در آن زمان ترکیبی از جنون و اغراق بود. برای من اعتراف میکرد که چیزی از کارهای دولتی نمیداند. هر شب در نهایت خستگی و با همان اونیفرم و چکمه و البته سلاحی که از خود جدا نمیکرد به رختخواب میرفت. کاسترو این واقعیت را درک نمیکرد که همه مردم حاضر نیستند که مانند او روزی ۲۰ ساعت برای کشورشان کار کنند و به همین خاطر خیلی زود از همقطاران و همینطور از ملت خود ناامید شد، ملتی که آن را چون خانوادهای میدانست که برای تربیت آنان گاه به روشهای سخت نیاز بود.»
در این میان کمکهای ایدئولوژیک شوروی کارساز بود. کوبا و اتحاد جماهیر شوروی در روز ۷ ماه مه سال ۱۹۶۰ روابط دیپلماتیک برقرار کرده و کوتاه زمانی پس از آن همکاریهای اقتصادی و نظامی میان دو کشور آغاز شد.
مورخان و کارشناسان امور کوبا هنوز هم در این مورد جدل دارند که آیا دشمنیهای آمریکا، کاسترو را به سوی شوروی سوق داد و یا مشکلات داخلی و ترس از شورشهای درونسازمانی بود که او را به کمونیستها متمایل کرد. احتمالا هر دو مورد در این رابطه موثر بوده است؛ زیرا اگرچه کاسترو همواره ناسیونالیستهایی چون مارتی را الگوی خود میدانست، اما به عنوان یک روشنفکر از مارکس و لنین نیز تاثیر گرفته بود. بیش از همه اما اتحاد با شوروی از نظر کاسترو بهترین تضمین در برابر حمله نظامی احتمالی آمریکا و متحدانش محسوب میشد. نباید فراموش کرد که کوبا از زمان سیطره اسپانیاییها بر قاره آمریکا همواره مانند یک توپ بازی در اختیار قدرتهای خارجی بود و هراس از حمله خارجی یک کابوس همیشگی و سنتی در این کشور به شمار میآید.
کاسترو پس از آنکه به اتحاد با بلوک شرق مصمم شد، با خیال راحت به برپایی یک سیستم قدرت طبق الگوی شوروی پرداخت. با تاسیس «کمیته دفاع از انقلاب» یک سیستم کامل و بیعیبونقص از مراقبت و جاسوسی راهاندازی کرد و در سال ۱۹۶۰ از «کاراکتر سوسیالیستی» سیاست خود گفت. دولت کوبا در همان زمان از مالکان بزرگ و شرکتهای خارجی خلع ید کرد. این خلع ید بیش از همه منافع ایالات متحده آمریکا را به خطر انداخت و به همین خاطر بود که واشنگتن تهدید کرد به خاک کوبا حمله خواهد کرد. روز ۱۹ آوریل همان سال گروهی از کوباییهای تبعیدی که دشمن کاسترو بودند در خلیج خوکها پیاده شدند؛ اما این گروه تحت حمایتهای آمریکا در برابر حمله نیروهای کوبایی تسلیم شده و با سرشکستگی به ایالات متحده بازگشتند و یک سال بعد بود که این جزیره واقع در دریای کارائیب، در کانون سیاست جهانی قرار گرفت. از قرار معلوم دولت شوروی در استان پیناردلریو واقع در غرب کوبا که تنها ۱۲۰ مایل با سواحل ایالات متحده فاصله داشت، موشکهای مجهز به کلاهکهای اتمی مستقر کرده بود. بدین ترتیب بود که جهان چند روزی را در آستانه جنگ جهانی سوم گذراند. در همان حال خروشچف در صدر هیات رئیسه اتحاد جماهیر شوروی احساس میکرد که از سوی کاسترو برای حمله مستقیم اتمی علیه آن دشمن منفور تحت فشار قرار دارد؛ اما رئیس کرملین نه تنها تسلیم این خواسته نشد بلکه تحت فشارهای همان دشمنان منفور غربی بود که موشکهایش را بدون اطلاع و اذن کاسترو به شوروی بازگرداند و خشم رهبر کوبا را موجب شد.
کاسترو که احساس میکرد در مقام یک رئیس دولت از دوستانش در مسکو فریب خورده است، از فضای دهه شصت برای تحکیم قدرت خود در کوبا استفاده کرد و همزمان طرحهایی برای توسعه و صدور انقلابش به خارج از مرزها داشت. در آن زمان هاوانا از همه جنبشهای شورشیان در سراسر جهان با پول و اسلحه پشتیبانی میکرد. در همین حال آن آرژانتینی یعنی چهگوارا که در کنار فیدل کاسترو بت و نماد دوم انقلاب کوبا محسوب میشد از فیدل فاصله گرفت؛ زیرا ماندن در کوبا و برپایی سوسیالیسم در این کشور برای این به اصطلاح چریک ابدی و ماجراجو امری کسالتآور بود. چهگوارای رمانتیک و آرمانگرا هرگز شغل خود به عنوان وزیر صنایع کوبا را جدی نگرفت زیرا برخلاف کاسترو، فروش بیشتر زودپزهای چندکاره مسئله او نبود.
کاسترو در آغاز کار «چه» را برای مشاوره دادن به شورشیان کنگو به آفریقا اعزام کرد. اما این ماموریت شکست خورد و چهگوارا با ناامیدی به کوبا بازگشت. چهگوارا پس از آن شکست با گروهی از چریکها به بولیوی رفت و در سال ۱۹۶۷ به پایانی رسید که او را به افسانه بدل کرد. نظامیان بولیوی «چه» را بازداشت و تیرباران کردند و عکس جنازه لخت او در سراسر دنیا منتشر شد.
روابط و مناسبات میان «چه» و فیدل تا به امروز نیز ذهن مورخان را به خود مشغول کرده است. آیا کاسترو دوست خود چهگوارا را در حکم یک رقیب میدید و به همین خاطر او را به ماموریتی بیبازگشت فرستاد؟ بیتردید استراتژیست خونسردی مانند فیدل که برای هر حرکتی در عرصه شطرنج سیاسی مدتها حسابگری میکرد نمیتوانست با آن آرژانتینی گستاخ و رمانتیک نسبتی داشته باشد و نسبت این دو نفر مانند آب و آتش بود.
یک گروه متخصص کوبایی در سال ۱۹۹۷ بالاخره موفق به کشف بقایای جسد چهگوارا در بولیوی شد و پیکر بت دوم انقلاب کوبا با تشریفات رسمی کامل و گارد احترام به هاوانا منتقل و به خاک سپرده شد. جالب آنکه از آن زمان تا به امروز تعداد تصاویر چهگوارا در سطح شهر هاوانا از تصاویر فیدل بیشتر است و این پرسش مطرح میشود که آیا همین مسئله نشان از احساس گناه فیدل ندارد؟
شگفت آنکه کاسترو در آخرین سفر خارجی خود در جمع دانشجویان کوردوبا یا همان شهری که چهگوارا بخشی از دوران کودکی و جوانی خود را در آن سپری کرده بود، حتی یک کلمه در مورد دوست فقید خود نگفت. البته فردای آن روز به دیدن موزه واقع در خانه سابق چهگوارا در آلتاگراسیا رفت اما حتی این دیدار هم توسط چاوز برنامهریزی شده بود. در متنی که کاسترو در دفتر یادبود موزه نوشت نیز اشارهای به «چه» نشده است.
پس از مرگ چهگوارا در سال ۱۹۶۷، انقلاب کوبا تنها یک رئیس و سرکرده داشت که همان فیدل کاسترو بود و اکنون فیدل شخصا به اقصینقاط دنیا سفر و به اصطلاح مدل و الگوی کوبا را عرضه میکرد. کاسترو با ژنرال تیتو رهبر یوگسلاوی سابق و ایندیرا گاندی نخستوزیر وقت هند دیدار کرد و اوایل سال ۱۹۷۳ بود که برای چند هفتهای به شیلی رفت تا به سالوادور آلنده برای ساختن یک سیستم سوسیالیستی مشاوره بدهد، رویایی که البته با بمباران کاخ ریاستجمهوری شیلی توسط کودتاچیان به سرکردگی پینوشه به پایان کار خود رسید؛ اما کاسترو به مقام رهبر سخندان جهان سوم ارتقا یافت و ماموریت ابدی خود یعنی «خاری در چشم آمریکاییها» را تا زمانی که امکان آن بود به پیش برد.
سالهای دهه هفتاد نیز دوران شکوفایی انقلاب کوبا بود. در همان سالها بود که کاسترو سخنرانیهای چندساعته خود را آغاز کرد. در آن سخنرانیها از باسواد شدن شمار بالای دهقانان و نجات بسیاری از بیماران و آموزش و تربیت شمار بالای پزشکان و اعزام پیامآوران انقلاب به سراسر دنیا به عنوان دستاوردهای بزرگ انقلاب کوبا یاد میکرد. در آن دوران بود که شوروی در قبال شکر، مواد غذایی و نیازهای فنی و کارخانهها و خودروهای مورد نیاز، این رفیق پیر خود را تامین میکرد. ناگفته نماند که سیستم ابداعی کاسترو برای بهداشت و درمان و آموزش نه تنها امید به زندگی در این جزیره را افزایش داد بلکه کوبا از نظر میزان اندک مرگومیر کودکان در ردیف کشورهای اول جهان قرار گرفت.
از سوی دیگر اما فشارها و سرکوبها در داخل افزایش یافت. به دستور کاسترو بسیاری از روشنفکران و دگراندیشان معترض از کشور اخراج شدند و آن عدهای که باقی ماندند نیز به دهها سال زندان محکوم شدند. کاسترو در جمع دانشجویان کوردوبا هیچ اشارهای به این وجه تاریک حکومتش نکرد و در عوض گفت: «در کوبا مفقودالاثر نداریم و هیچ کس مانند دوران دیکتاتوری در آرژانتین شکنجه نشده است.» این در حالی است که شرایط زندانها در کوبا به شدت وحشتناک است و دگراندیشان غالبا با مجرمان خطرناک و جنایتکاران در سلولهای مشترک به سر میبرند.
در سالهای نخست پیروزی انقلاب شمار بالایی از مخالفان به دستور رهبران جدید کشور اعدام شدند. حتی در سال ۱۹۸۹ همچنان مجازات اعدام در کوبا قربانی میگرفت. در صبحگاه یکی از روزهای همان سال بود که به دستور کاسترو یکی از ژنرالهای مردمی و محبوب به نام «آرنالدو اوچوآ» و برخی از همقطاران نزدیکش به جرم ظاهری مشارکت در خریدوفروش مواد مخدر تیرباران شدند. اعدام این ژنرال در حالی انجام شد که پاپ، رهبر کاتولیکهای جهان و بسیاری از روسای دولتها برای بخشش وی تلاش میکردند. کاسترو حتی یکی از نزدیکترین دوستان خود به نام گارسی مارکز را نیز به جوخه اعدام سپرد؛ زیرا از نظر رهبر کبیر کوبا نظم و اصول و اتحاد و وفاداری بر هر چیز دیگر ارجحیت دارد.
اما سال ۱۹۸۹ آغاز دشوارترین دوران مشکلات مالی کوبای سوسیالیست بود. فروپاشی شوروی این جزیره کوچک را از مهمترین حامی مالی خود محروم کرد. کوباییها طی دههها به کمکهای غذایی و غیرغذایی آن برادر بزرگتر عادت کرده بودند و به گفته کاسترو در کوردوبا: «ناگهان تنها شدیم.»
از نظر کاسترو آن اصلاحطلب بزرگ شوروی یعنی میخائیل گورباچف یک خائن به تمام معنی بود. رهبر کوبا، پروسترویکا را گامی به سوی جنگل سرمایهداری و گلاسنوست را گامی در جهت حماقت و ناآگاهی عنوان میکرد. گابریل گارسیا مارکز تلاش میکرد که دوستش فیدل را قانع کند که اصلاحات گورباچف در جهت شکوفایی سوسیالیسم است؛ اما کاسترو اصلا نمیخواست چیزی در این مورد بداند: «باور کن گابو که یک فاجعه در راه است» و البته شاید از این نظر حق با کاسترو بود. بخشهای بزرگی از کوبا دچار قحطی شد و تامین انرژی در این کشور به کاری غیرممکن بدل گردید. تحریمهای آمریکا فشار بر دولت هاوانا را تشدید کرد و وضعیت به گونهای شد که کارشناسان «آخرین روزهای کاسترو» را پیشبینی میکردند؛ اما ظاهرا این کارشناسان عطش قدرت و نبوغ سازماندهی کاسترو را دستکم گرفته بودند. شعار محبوب کاسترو این است: «هر روز به معنی نبردی تازه است.»
کاسترو همواره یک سرباز باقی ماند، سربازی که همیشه در جاکلاهی مرسدس آبیرنگ HSV۶۵۰ خود یک سلاح آماده شلیک نگهداری میکرد. او «دوران خاص» میگفت و در دوران سخت و پر از کمبود بعد از فروپاشی شوروی نیز همین تعبیر را به کار میگرفت و آن دوره را یک دوره جنگی و پرچالش عنوان میکرد.
پیری و سالخوردگی و خیانت دوستان از کاسترو مارکسیستی به مراتب متعصبتر از سالهای گذشته ساخت. او در سالهای آغازین انقلاب همچنان به آزادیهای فرهنگی اعتقاد داشت، امری که برای مردم اروپای شرقی رویایی دستنیافتنی بود. این آزادیها در سالهای آغازین دهه هفتاد نیز همچنان برقرار بود. از زمان فروپاشی دولتهای سوسیالیست اروپای شرقی بود که فشارهای نیروهای چپگرای اروپای غربی بر کاسترو افزایش یافت. آنها از رهبر کوبا خواستند که دست به اصلاحات عاجل زده و آزادیهای سیاسی بیشتری به مردم اعطا کند، درخواستی که البته با مخالفت قاطع کاسترو مواجه شد. آن مردی که زمانی به تصلب بروکراتیک بلوک شرق میخندید به جایی رسیده بود که تنها نظم آهنین را به رسمیت میشناخت و همه تلاش خود را برای باقی ماندن همین سیستم به کار میگرفت.
کاسترو برخلاف ادعاهایش هرگز در رابطه با مسائل مالی کشور رهبری دوراندیش نبود. شخصا هیچ رابطه و نسبتی با پول نداشت و آن را تحقیر میکرد و هیچ چیز بیشتر از این تهمت آمریکا که از کاسترو به عنوان یکی از ده رئیسجمهور ثروتمند جهان یاد میکردند او را خشمگین نمیکرد. پس از آنکه نشریه آمریکایی «فوربس» چنین اتهامی به رهبر کوبا وارد کرد، کاسترو صراحتا گفت: «اگر کسی بتواند ثابت کند که من یک دلار در خارج از کشور دارم از مقام خود استعفا میدهم.» البته مجله به گفته کاسترو، کاپیتالیستی فوربس هرگز نتوانست ادعای خود را ثابت کند. کاسترو عقیده داشت: «سرمایهداری به معنی این است که باید از پول استفاده کرد. در حالی که ما سوسیالیستها پول را دور میاندازیم.» و صد البته کاسترو هر زمان که صلاح میدید برای دوستان خود از خرج کردن پول دریغ نمیکرد. او برای میهمانان مهم سنگتمام میگذاشت و افزون بر زیباترین هتلها و غذاها و امکانات، جعبههای پر از سیگار برگ منحصربهفرد و گرانقیمت کوبا را به آنان هدیه میداد و تمام این ریختوپاشها به حساب خزانه دولت نوشته میشد.
در این میان وضعیتی پیش آمد که فیدل را مجبور کرد به نصایح برادرش رائول گوش کرده و به آن عمل کند. با عمیق شدن مشکلات مالی کوبا بود که بالاخره کاسترو به باز کردن درهای کشور به روی گردشگران خارجی روی خوش نشان داد و برای دسترسی به آن دلارهای بسیار باارزش اجازه داد که بازارهای کشاورزی خصوصی و شرکتهای کوچک غیردولتی تاسیس شود. افزون بر آن مردم عادی نیز اجازه یافتند که دلار و ارزهای خارجی در اختیار داشته باشند؛ اما برآمدن یک اقتصاد موازی دلاری پیامدهای منفی نیز داشت و منجر به افزایش فحشا و فساد شد و در اینجا بود که فیدل کاسترو نارضایتی خود از این وضعیت را اعلام کرد و طی یک سخنرانی در دانشگاه هاوانا هشدار داد: «این انقلاب بیش از همه از بابت کمبودهای خود و به ویژه به خاطر فساد شکست میخورد.» رهبر کوبا این حرف را با عمل توام کرد و مانند همیشه مفسدان مالی را تحتنظر گرفته و بسیاری از سیاستمداران جوان را به دلیل مشارکت در فسادهای مالی برکنار کرد و به دادگاه کشاند. به هر حال همه دنیا به غیر از آمریکا این مسئله را باور دارند که کاسترو فردی فسادناپذیر و درستکار است.
اگرچه داستانهای زیادی در مورد مافیای کاسترو در آمریکای لاتین جریان دارد، اما این رهبر کبیر همواره زندگی شخصی بسیار سادهای را گذرانده و صد البته همیشه سعی دارد که جزئیات زندگی خصوصیاش را از همه جنجالها دور نگه دارد. به عنوان مثال تنها اطلاعات موجود در مورد همسر سوم کاسترو این بود که وی زنی موبور با چشمهایی سبز رنگ است. سن این زن احتمالا ۷۰ و تصاویر او جزء اسناد محرمانه دولتی به حساب آمده و سانسور میشود. اگرچه مردم از وجود این زن خبر دارند اما به صورت رسمی هیچ نام و نشانی از وی نیست و در عین حال همه میدانند که او «دالیا سوتو دل واله» نام دارد.
کاسترو در سال ۱۹۶۱ و در جریان کمپین برای مبارزه با بیسوادی با دالیا آشنا شد و با او در خانهای بزرگ واقع در سواحل غربی هاوانا زندگی میکرد. رهبر کوبا در سالهای پیش با علاقه زیاد آشپزی میکرد و دستپخت خوبی هم داشت. غذای مورد علاقه وی اسپاگتی با سبزیجات دریایی بود. در دیدار با یک هیات اقتصادی آلمان بود که کاسترو همه را شگفتزده کرد، زیرا خوراک خرچنگ دریایی که سرو شد در واقع طبق سلیقه و دستور رهبر کبیر طبخ شده بود. کاسترو علاوه بر آن شناخت بسیار خوبی از انواع نوشابهها دارد. البته از همه این نعمتها محروم است زیرا از زمان عمل جراحی روده تحت یک رژیم بسیار سخت غذایی قرار دارد و خوشبختانه از بیست سال پیش سیگار را ترک کرده است.
کاسترو از دالیا پنج پسر به نامهای آلکس، الکسیس، آلخاندرو، آنتونیو و آنجل دارد که همگی در کوبا زندگی میکنند. از قرار معلوم دلیل انتخاب اسامی این پنج نفر و به عبارت بهتر دلیل استفاده از حرف نخست الفبای لاتین در اسامی آنها به عشق و علاقه خاص کاسترو به اسکندر کبیر بازمیگردد.
از میان پسرهای دالیا تنها آنتونیو است که غالبا در بسیاری از مناسبتها حضور دارد. آنتونیو که پزشک متخصص ارتوپد است به عنوان مربی تیم ملی بیسبال کوبا کار میکند. آلکس و آلکسیس فارغالتحصیل و متخصص کامپیوتر هستند و آلخاندرو یک شرکت کامپیوتری را مدیریت میکند. معروفترین پسر کاسترو یعنی فیدلیتو که از نظر ظاهری نیز شباهت زیادی به پدر دارد، حاصل ازدواج نخست رهبر کوبا با میرتادیاز بالارت است. فیدلیتو که یک فیزیکدان است از سال ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۲ دبیرکلی کمیسیون انرژی اتمی کوبا را برعهده داشت. او در اوایل دهه ۹۰ مورد غضب پدرش واقع شد زیرا کاسترو عقیده داشت که فیدلیتو در مورد ساخت نیروگاه اتمی سینفوگوس اهمال و شلختگی زیادی به خرج داده است. این نیروگاه البته هرگز در مدار قرار نگرفت اما آن پدر و پسر بعدها با یکدیگر آشتی کردند. فیدلیتو تنها پسری است که کاسترو او را به رسمیت میشناسد. تنها دختر کاسترو که آلینا نام دارد حاصل روابط پنهانی رهبر کوبا با زنی از طبقه اعیان کشور به نام «ناتی رولتا» بود. آلینا در سال ۱۹۹۳ از کوبا گریخت و سپس کتابی سراسر دشنام در مورد پدرش منتشر کرد و از آن زمان تا به امروز به عنوان بلندگوی کوباییهای تبعیدی به شمار میرود.
البته جناب کاسترو پسر هفتمی به نام «خورخه آنجل» نیز دارد که حاصل روابط عاشقانه وی با یکی از همقطاران انقلابیاش به نام «ماریا لابورده» است. شاید به دلیل همین روابط عجیب بود که هوگو چاوز در خلال همان سفر کوردوبا خطاب به کاسترو گفت: «تو قبلا یک پلیبوی بودی.» در واقع کاسترو در رابطه با زنان موجودی بسیار جذاب و افسونگر نشان میدهد و شمار داستانهای عشقی زندگی او بسیار زیاد است. معشوقه آلمانی کاسترو که همان دختر ناخدای اهل برمن بود، بعدها به استخدام سیا درآمد و ماموریت ترور رهبر کوبا به وی محول شد؛ اما در آخرین لحظات غافلگیر شد و سمی را که قرار بود به وسیله آن کاسترو را بکشد داخل چاه توالت ریخت.
مهمترین زن زندگی کاسترو اما یکی از رفقای انقلابیاش به نام «سلیا سانچز» بود که در سال ۱۹۸۰ درگذشت. کاسترو تا زمان زنده بودن سلیا، به احترام او هرگز به صورت قانونی با مادر پنج فرزند خود ازدواج نکرد و پس از مرگ وی بود که همسر فعلیاش دالیا را به عقد خود درآورد. کاسترو هرگز تمایلی نداشت که یکی از پسرانش را به عنوان جانشین خود معرفی کند و تنها فیدلیتو بود که توانست یک پست دولتی از پدرش بگیرد.
در دفتر کار بزرگ کاسترو واقع در میدان انقلاب هاوانا خبری از تصاویر و تندیسهای مارکس و لنین نبود و در عوض تصاویر و شمایلهایی از آبراهام لینکلن، رئیسجمهور آمریکا و قهرمان منع بردهداری و خوزه مارتی قهرمان جنبشهای آزادیبخش کوبا دیده میشد. کاسترو تا قبل از عمل جراحی معمولا تا سپیده صبح در دفترش کار میکرد و تازه بعد از آن وزرا را برای ارائه گزارش میپذیرفت و دیگر میهمانان دولتی باید تا شب در انتظار ملاقات صبر میکردند. رهبر سابق کوبا در وقتهای کوتاه استراحت، کفشهای تنیس ریبوک میپوشید و در میان راهروهای بلند ساختمان راه میرفت تا سرحال بماند. او زمانی به اولیور استون، کارگردان مشهور آمریکایی گفته بود: «من در دفتر خودم زندانی هستم.»
امروز برادر کاسترو در آن دفتر مینشیند. رائول در میان ژنرالهای ارتش کوبا از احترام زیادی برخوردار است و آنان به وفاداری رائول به آرمانهای انقلاب تردیدی ندارند. او بود که پس از انقلاب ارتش را دوباره ساخت و ماموریتهای جنگی در آنگولا و اتیوپی به اعتبار نظامی و قدرت رائول افزود. فیدل کنترل و نظارت بر اقتصاد را برعهده ارتش گذاشته بود و بدین ترتیب برادرش رائول دومین مرد قدرتمند کوبا بود و هنوز هم شاخههای کلیدی اقتصاد و صنعت توریسم کوبا تحت نظارت رائول و سربازانش قرار دارد. تعداد ۳۲۲ کارخانه توسط نظامیان اداره میشود و بیست درصد حقوقها و ۸۹ درصد صادرات کشور در اختیار ارتش است.
رائول البته از جنبههای شخصی فردی بسیار مهربان و دوستداشتنی است اما از استعداد سخنوری برادر بزرگش بیبهره مانده است و در مراسم عمومی مانند چوب خشک به نظر میرسد. او همواره خواستهها و بلندپروازیهایش را به نفع وفاداری بیقیدوشرط به برادر کنار گذاشت. اگرچه رائول از نظر ایدئولوژیک فردی بسیار رادیکال است اما در خلال آن بحران سخت اقتصادی پس از فروپاشی شوروی در سالهای دهه ۹۰ بود که واقعبینی خود را به همه ثابت کرد و او بود که توانست برادرش را به گشودن هرچند اندک درهای اقتصاد راضی کند.
پس از وداع فیدل با قدرت بود که رائول توانست این جمهوری انقلابی را به تدریج به ساحل امن و آرام برساند. در دوران فیدل کوبا همواره در حالت فوقالعاده قرار داشت اما رائول توانست وضعیت را به حال عادی بازگرداند. او پس از پایان کار روزانه یعنی راس ساعت پنج بعدازظهر به خانه بازمیگردد. در دوران رائول بود که آن پلاکاردهای خشونتبار و شعارهای انقلابی تا اندازه زیادی از دیوارهای شهرها پاک شد و او بود که نیازهای واقعی مردم کوبا را بر زبان آورد. او بود که هموطنانش را به مبارزه با فساد و سوءمدیریت اقتصادی فراخواند و روزنامه حزبی «گرانما» برای نخستین بار به نشریهای وزین بدل گردید تا مردم کوبا رفتهرفته از همه آن ترسها و نگرانیها فارغ شوند.
رائول همزمان کشورش را به آرامی اما به صورت پیوسته از انزوا خارج میکند. او بود که تسهیلاتی در جهت سفرهای خارجی مردم کشورش فراهم کرد و هر کوبایی از این پس میتواند درخواست گذرنامه بدهد و دیگر به غیر از موارد خاص نیازی به صدور مجوز خروج از کشور نیست. مخالفان رژیم نیز میتوانند به خارج از کشور بروند، امری که در گذشته ممکن نبود. دولت دستاندرکار توسعه اینترنت و شبکه موبایل است و هزاران کوبایی هر شب از وایفای رایگان و عمومی در هاوانا استفاده میکنند. خریدوفروش خودرو و آپارتمان تا اندازه زیادی آزاد است و شرکتهای کوچک و فروشندگان خیابانی همه ایستگاههای مترو در مرکز پایتخت را به اشغال خود درآوردهاند.
روز ۱۷ دسامبر ۲۰۱۴ بود که رائول در جریان یک نطق تلویزیونی همزمان با پرزیدنت اوباما خبر از مهمترین تصمیم سیاسی خود از زمان انقلاب ۱۹۵۹ داد و گفت که هاوانا و واشنگتن بار دیگر روابط دیپلماتیک خود را برقرار میکنند. این تحول تاریخی پس از ماهها مذاکره پنهانی اعلام شد و البته دو طرف به عنوان نشان دادن حسننیت خود به صورت متقابل چندین جاسوس را از زندانهای خود آزاد کردند. در این تبادل زندانیان، سه مامور کوبایی به دستور رئیسجمهور آمریکا و یک جاسوس آمریکایی به نام آلن گراس به دستور رائول کاسترو آزاد شدند.
سه مامور آزادشده کوبایی در واقع جزو همان پنج ماموری بودند که به دستور فیدل کاسترو از سوی سرویس اطلاعات و امنیت کوبا در سالهای دهه ۹۰ مخفیانه وارد خاک آمریکا شدند. ماموریت این افراد نفوذ و جاسوسی از انجمنهای کوباییهای تبعیدی در فلوریدا بود و افزون بر آن هاوانا قصد داشت که از طریق آنها اطلاعاتی در مورد امکان حملات تروریستی به تاسیسات آمریکا در داخل آن کشور کسب کند؛ اما این ماموریت لو رفت و ماموران کوبایی به زندانهای طویلالمدت محکوم شدند. دو نفر از آنها البته زودتر از پایان دوران محکومیت خود آزاد شدند اما برای سه نفر باقیمانده حکم آزادی صادر نشده بود. فیدل کاسترو اعلام کرده بود که آزادی همه آن پنج نفر اولویت سیاست خارجی کوبا است و تا زمان آزادی همه آنها هیچ گشایش و بهبودی در روابط میان دو کشور وجود نخواهد داشت. به همین خاطر با روی کار آمدن رائول هم امیدی به بهبود روابط نمیرفت و دیپلماتهای کوبایی به صراحت این مسئله را به اطلاع همتایان خود رسانده بودند؛ اما بالاخره آنچه ناممکن به نظر میرسید اتفاق افتاد و این کار در واقع با پادرمیانی پاپ فرانسیس صورت گرفت. از زمان دیدار پاپ ژان پل دوم از کوبا در سال ۱۹۹۸، واتیکان نفوذ قابل ملاحظهای در این جزیره کمونیستی پیدا کرد. شخص فیدل از آن پاپ لهستانی یعنی ژان پل دوم به عنوان مذاکرهکنندهای مادرزاد یاد میکرد و برای وی احترام زیادی قائل بود. روابط کوبا و واتیکان در دوران جانشینان ژان پل نیز نه تنها ادامه یافت بلکه بیشتر و بهتر نیز شد؛ اما پاپ فرانسیس آرژانتینی کاری کارستان کرد و توانست بر آن بیاعتمادی ریشهدار و عمیق میان دو طرف یعنی آمریکا و کوبا غلبه کند.
در عین حال وجود جاسوسی به نام آلن گراس به کوباییها این امکان را داده بود که با دست پر وارد مذاکره شوند. این متخصص کامپیوتر در سال ۲۰۰۸ و در جریان سفری به کوبا در فرودگاه هاوانا دستگیر و به جرم جاسوسی به ۱۵ سال زندان محکوم شده بود. از قرار معلوم ماموران کوبایی تجهیزات پیشرفته کامپیوتری و مخابراتی در چمدان این آمریکایی کشف کرده بودند. گراس ظاهرا با ماموریتی از سوی سازمان کمکهای توسعهای آمریکا موسوم به USAID راهی کوبا شده بود و ادعا میکرد که آن تجهیزات را برای انجمن یهودیان کوبا میبرد، ادعایی که البته از سوی دبیرکل این انجمن تکذیب شد. ماموریت واقعی گراس تسلیح و تجهیز دشمنان رژیم کوبا بود.
این معامله با واشنگتن، برای رائول سراسر منفعت و امتیاز به ارمغان داشت. اوباما آنچه در توان داشت برای عادیسازی این روابط انجام داد اما لغو تحریمها از حوزه اختیارات وی خارج بود و در این مورد نمایندگان کنگره تصمیم میگرفتند. اما اوباما از هموطنانش خواست که برای گذراندن تعطیلات به کوبا سفر کنند و همین مسئله باعث شد که نمایندگان کنگره در مورد ادامه اعمال محدودیتها علیه کوبا دچار تردید شوند. در مقابل دولت کوبا نیز وعدههای مبهمی برای رعایت حقوق بشر داد اما تعهد الزامآوری را قبول نکرد.
در ماه مارس بود که اوباما به صورت رسمی از هاوانا دیدار کرد و این نخستین سفر یک رئیسجمهور آمریکا به کوبا طی ۹۰ سال اخیر به حساب میآمد. اگرچه رائول ۸۵ ساله در برابر اوبامای پرانرژی مانند فسیلی از گذشتههای دور به نظر میرسید، اما از موقعیت دیپلماتیک به دست آمده نهایت استفاده را برد. بدین ترتیب کوبای کوچک بار دیگر در کانون خبرهای جهان جای گرفت و رئیسجمهور قدرتمندترین اقتصاد جهان به نفع این دولت انقلابی و سوسیالیستی تبلیغ کرد. هالیوود نیز بیکار ننشست و کوبا را به عنوان لوکیشنی جذاب کشف کرد و رولینگ استونز برای کنسرت به این کشور آمد و پس از آن بود که پای بزرگترین برندها از جمله شانل به خیابان باشکوه مرکز هاوانا باز شد. بدین ترتیب کوبا میتواند تا پایان سال جاری روی دو میلیون گردشگر خارجی حساب کند.
در این میان فیدل تا مدتها از اظهارنظر در مورد دیدار اوباما از کوبا خودداری کرد؛ اما بعد از آن طی مقالهای از «برادر اوباما» یاد کرد و در مورد نزدیک شدن و گرم شدن روابط با آن دشمن دیرین نوشت: «ما نیازی به هدیههای امپریالیستها نداریم. ما در موقعیتی هستیم که میتوانیم با تلاش و هوشمندی ملت خود همه نیازهای غذایی و غیره خود را تامین کنیم.» کاسترو در ادامه هشدار داد که نمیتوان به آمریکاییها اعتماد کرد و حمله به خلیج خوکها و حملات تروریستی کوباییهای تبعیدی علیه تاسیسات کوبا را یادآوری کرد. به باور کاسترو آن زمان که اوباما از کوباییها به عنوان فامیل و دوست و همسایه یاد میکند، بزرگترین خطرها در انتظار کشور است.
در عین حال کاسترو در این مقاله به برادرش رائول که از سوی کوبا مسئولیت سیاسی این روابط را برعهده دارد هیچ اشارهای نکرده است. از قرار معلوم پیرمرد باور دارد که دوران او سپری شده و پایان یافته است. او هرگز برادرش رائول را به عنوان میراثدار ایدئولوژیک خود نمیدید بلکه او را به عنوان یک عملگرای واقعبین برای اداره کشور مناسب میدانست. تنها یک نفر بود که میتوانست از هر نظر میراثدار ایدئولوژیک و سیاسی فیدل باشد که او نیز در سال ۲۰۱۳ ناگهان بر اثر ابتلا به سرطان درگذشت. این مرد البته هوگو چاوز رئیسجمهور ونزوئلا بود. فیدل و چاوز روابطی شبیه روابط پدر و پسر داشتند.
این فیدل بود که در سال ۲۰۰۲ و به هنگام کودتا در ونزوئلا تلفنی به چاوز دلگرمی داد تا بتواند علیه کودتاچیان اقدام کند. فیدل در وجود چاوز میراث واقعی خود را میدید و هر دو آنان ترکیبی از ایدئولوژی و سیاست را در کشورهای خود به پیش میبردند. هر دو کشور از بسیاری جهات و به ویژه از نظر تبلیغاتی شباهتهای زیادی با هم دارند. نیروهای امنیتی دو کشور متقابلا میتوانند در کشورهای یکدیگر آزادانه عملیات داشته باشند، دو کشور ونزوئلا و کوبا در حال حاضر از نظر سرویسهای امنیتی و پلیس یک ملت واحد به شمار میروند.
مرگ چاوز عمیقا کاسترو را تکان داد. هنگامی که چاوز در جریان یکی از دیدارهایش از هاوانا از ناحیه پایینتنه احساس ناراحتی کرد، این کاسترو بود که او را برای چکاپ فرستاد. چاوز از یک سرطان بینهایت تهاجمی رنج میبرد و به همین خاطر ترجیح داد به تنهایی در هاوانا بستری شود. کاسترو بارها به عیادت او رفت و منابع آگاه اطمینان دارند که برخلاف ادعای دولت ونزوئلا، چاوز نه در کاراکاس بلکه در هاوانا درگذشته است. در واقع این جنازه چاوز بود که به ونزوئلا بازگشت.
اگرچه رائول روابط نزدیک با کاراکاس را حفظ کرده اما این روابط با پرزیدنت مادورو به هیچ عنوان به گرمی روابط میان فیدل و چاوز نیست. رائول کاسترو قصد دارد که وابستگیهای اقتصادی کشورش به ونزوئلا را کاهش دهد. کاراکاس نفت ارزان به کوبا میدهد و کوبا این نفت را به قیمت واقعی میفروشد و به این ترتیب بخشی از ارز مورد نیاز خود را تامین میکند؛ اما بحران شدید اقتصادی در ونزوئلا سرنوشت سیاسی مادورو را تهدید میکند و به همین خاطر رائول واقعگرا در جستوجوی یک آلترناتیو است. به همین دلیل احتمال میرود که رائول داشتن روابط نزدیکتر با واشنگتن را ترجیح بدهد.
فیدل که هرگز علاقه خاصی به اقتصاد نداشت در سالهای اخیر سعی دارد به مسائل انسانی و اقتصاد بیشتر بپردازد. در کوردوبا و همان زمان که در کنار چاوز پشت تریبون بود، طرفدارانش را به توجه بیشتر به «جنگ ایدهها» فراخواند و خطاب به آنان گفت: «بحرانهای زیستمحیطی، تغییرات آبوهوا، پایان یافتن مواد خام و امکان بروز جنگ جهانی در خاورمیانه، چالشهای آینده به شمار میروند.» سخنرانی کاسترو در کوردوبا نزدیک به سه ساعت طول کشید و او طی این سخنرانی یک بار دیگر گفت که آمریکاییها بیش از ۶۰۰ بار برای کشتن وی تلاش کردند: «فقط جرالد فورد و جیمی کارتر برای کشتن من نقشه نکشیدند.» کاسترو از کارتر به عنوان مردی «عمیقا درستکار و مذهبی» یاد کرد و جورج بوش پسر را «مرد کوچ» نامید. صدای کاسترو که در آغاز شکننده بود رفتهرفته کاملا صاف شد.
استقبالی که در آرژانتین از فیدل کاسترو به عمل آمد حتی در کوبا نیز سابقه نداشت. بسیاری از مردم فقط میخواستند او را ببینند و به صدایش گوش بدهند. برای این مردم تصور پایان یافتن عمر فیدل در حکم رنج و عذاب است. هوا به شدت سرد بود اما مردم خیال ترک محل را نداشتند. سخنرانی طولانی کاسترو با این سخن به پایان رسید که سوسیالیسم هرگز نابود نمیشود اگرچه در حال حاضر تا اندازهای جذابیت خود را از دست داده است. البته این کاهش جذابیت در تابستان ۲۰۱۶ باز هم بیشتر شد. دیگر هیچ قدرتی نمیتواند در برابر تحولات اجتماعی کوبا ایستادگی کند. آن فرمانده یعنی فیدل تا نفس آخر برای رسیدن به خواستههای خود دشنام داد و تلاش و مبارزه کرد اما به ندرت پیروزی را در آغوش گرفت. با این حال کمی فناناپذیری همچنان برای او باقی خواهد ماند.
بت انقلاب کوبا
روزگار سپری شده فیدل کاسترو
سهشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۵
نظر شما
سایر مطالب
در تکاپوی ترسیم هویت ایرانی؛
دواخانه شورین! اصلاح قانون اساسی و انحلال سلطنت قاجار
تخته قاپوی عشایر
«مراد اریه» پدر کاشی و سرامیک ایران
فایدۀ تاریخ (تاریخ در ترازو)
دکتر کاظم خسروشاهی کارآفرینی از نسل ایران سازان
تاریخ آلترناتیو؛ ضرورت ها و ملاحظات
شورش های دهقانی؛ زمینه ساز نهضت فراگیر جنگل شدند!
«حسن نفیسی»؛ دولتمردی سخاوتمند در ایراد اتهام به رقیبان!
روایت تاریخ به انتخاب مورخ به سبک کلایدسکوپ