« با سلام به اعضای محترم کانال مورخان. این روزها که بیشتر ما در قرنطینهٔ خانگی به سر میبریم به فایدهمندی پزشکان فکر میکنیم و دوست داشته و داریم که ما نیز در زمینهٔ فعالیتی خود برای جامعه خاصیتی داشته باشیم. اینکه جامعه چقدر به ما (یعنی تاریخ و تاریخدانان) نیاز دارد و خواستار آن است بحث دیگری است اما این را میدانم که باید در این زمینه بیشتر تلاش کرده و با بیان حرفهای حسابی و البته همهکَسفهم، جایگاه خود را بیش از پیش به دست بیاوریم. در ادامه به بررسی بعضی نکات دربارهٔ وبای ۱۳۱۰ ه.ق. در نوشتههای خانم بل پرداخته و طرح سؤال میکنم:»
۱- بروز شایعات: بنظر میرسد شایعهپراکنی یکی از ویژگیهای آدمی در تمام پهنهٔ گیتی باشد اما این باعث نمیشود به بررسی این موضوع در ایران نپردازیم. نمیدانم آیا راجع به «شایعهپراکنی در ایران» تحقیقی شده است یا نه (من که نیافتم) امّا بنظر میرسد با باز شدنِ هرچه بیشتر این موضوع و دلایل آن، به فهمِ حقیقیِ جامعهمان در موارد مشابه کمک میکنیم. با توچه به گزارشات خارجیها بنظر میرسد شایعهپراکنی در ایران به نسبت دیگر جاها ار رونق بیشتری برخوردار است.
۲- خوشبینی و سهلانگاری: دلیلی که خانم بل برای سهلانگاری و خوشبینی بیش از حد ما میآورد این است که اساساً در وضعیتِ آن روز ما چارهای دیگر نبود! ناصرالدینششاه و دیگر درباریان و متمولان و تمام کسانی که توان سفر به ییلاقات را داشتهاند، جان خود را برداشته و فرار را بر قرار ترجیح میدادند و باقی در شهر با بیماری دست به یقه میشدند. برای من هم مثل شما این سؤال مطرح است که: اساساً تلقی ناصرالدینشاه از سلطنت چه بوده است؟ از طرف دیگر بعضی از اربابان مذهب با تبلیغِ هموارهٔ خود مبنی بر گذرا بودن این دنیا و پوچ انگاشتن آن و باور به سرنوشت و تقدیر و قسمت و اقداماتی چون تجمع برای استغاثه و تهیهٔ آش نذری و راه انداختن دستههای سینیزنی و یا برپایی غیراصولی روش تدفین و حمل جنازه به مراکز دینی و از این قبیل بر آشفتگی وضع موجود میافزودند. وقتی از این دو مقر قدرت که مردم چون موم در دستان ایشان بودند و در واقع «اینان سرنوشت آنها را تعیین میکردند» آبی گرم نمیشد آدمی ناچار بود «بپذیرد و آرام گیرد یا به عبارتی سهل بگیرد و خوشبین باشد». پیشاندیشی و دوراندیشی، احتیاط، تداراک مافات و از این قبیل در قاموس ایرانی نبوده و اساساً «فکر کردن به آینده» کمترین جایگاهی در بین ایرانیانِ آن زمان نداشته است. گویا «همه چیز گذرا بود». هم واقعیتِ جامعه آن را ثابت میکرد و هم اربابان فکر جامعه آن را قوت میبخشیدند. بسیار خوشحالم که آن «دورهٔ خوف و وحشت» را پشت سر گذاشتهایم.
در گزارش خانم بل نکات بسیار دیگری وجود دارد که شما را دعوت به خواندن و تأمل در آن دعوت میکنم:
آهسته آهسته در اوایل تابستان وبا نزدیکتر میخزید. از جانب شرق دور شایعات مرگ میرسید... تلگرافها خبر میدادند که وبا در سمرقند بیداد کرده است... از مرز ایران گذشته بود... در مشهد بود! قرنطینهٔ سهلانگارانهای بین تهران و ناحیهٔ آلوده ایجاد شد، و دستههای زائرانی که بیوقفه به سوی مشهد میرفتند از ورود به شهر مقدس منع شدند. آنگاه خبرهای روزانهٔ تلفات پخش شد، و شمارهٔ قربانیان ہا سرعت وحشتناکی رو به افزایش داشت. مشهد تقریباً خالی از سکنه شده بود، زیرا همهٔ کسانی که جان بدر برده بودند به کوهها گریخته بودند. یکی دو هفته بعد هنگامی که شدت بیماری رو به تخفیف گذاشت، ناگهان خبر شومی رسید: «بیماری در دهکدهها در حال گسترش به طرف غرب است.» روز بروز نزدیکتر میشد، از فراز باروهای قرنطینه میجهید، در طول نواری از صحرا پیش میآمد، چهرهٔ غافلگیرکنندهٔ خود را در دهکدهای دورافتاده نشان میداد، و راهش را به سوی شمال کج میکرد و سبب میشد که افراد خوشبین سر تکان دهند و زیر لب بگویند: «تهران مصون خواهد ماند، محال است به تهران برسد.» و سرانجام در یک لحظه راه دریای خزر را تصرف کرد و همچون متخصص جنگی زیرکی شهر را در حلقه محاصرهٔ خود گرفت.
آنگاه مردم نفسها را در سینه حبس کردند و به انتظار نشستند، و حتی آرزو کردند که دورهٔ بیتکلیفی پایان یافته و روز چارهناپذیر فرا رسد. با آنکه وبا بر درهایشان میکوبید هیچ تدارکی برای دفاع فراهم نکردند، بیمارستانی تشکیل ندادند، و نظام امدادی بوجود نیاوردند؛ هنوز گاریهای آکنده از میوهٔ آلوده اجازهٔ ورود به شهر داشتند، و هنوز هوا از زبالههائی که در خیابانها ریخته شده بود تا بپوسد، مسموم بود. ماه محرم بود و هر شب مردم در جنب و جوش پرشور مذهبی غرق میشدند، و در تکیه دولت گرد میآمدند تا شاهد تعزیه باشند و برای شهادت امام حسین (ع) اشک بریزند. شاید حرارت بیشتری در دعاهای طولانی و شدت بیشتری در مرثیههای شیونآمیز افتاده بود، زیرا پشت در، آن سایهٔ شوم ایستاده بود، کدامیک از عزاداران می توانست مطمئن باشد که هنگام قدم گذاشتن در تاریکی شب پنجهٔ او بر شانهاش فرود نیاید؟ ابر خاکی که همیشه بر فراز بیابان و شهر معلق بود سیمای مصیبتبارتری به خود گرفته بود، و دیگر همچون نشانهای از ابر سنگینتری بنظر میرسید که در حال نشستن بر روی تهران بود. با این همه خورشید بیرحمانه میتابید، و زیر آسمان آبی پناهگاهی از دست مرگ نبود. بدینسان روزها گذشت، مردم از آب آلوده خوردند و شکم خود را از میوهٔ آلودهتر انباشتند؛ و بناگهان لحظهٔ شوم فرا رسید: وبا در تهران بود.
وای بر آنان که در آن روزها بچه داشتند یا بیمار بودند! ضربهٔ کور بر فقیر و غنی به یکسان فرود آمد: فرار! فرار! همهٔ آنها که باغی در خارج شهر داشتند، و همهٔ کسانی که میتوانستند زیر سقفی کرباسی در بیابان پناه بگیرند، اموال ناچیز خود را گرد آوردند و ضروریات سادهٔ زندگی را در دست گرفته از دروازههای شمالی به خارج هجوم بردند. راههای منتهی به کوهستان از جمعیت مهاجر پر بود، همچون دستهای بیپایان از خانوادههای مقدس که از برابر خشمی بسیار هولناکتر از خشم هرود (Herod) میگریختند: زنان سوار بر الاغها با بچههائی که در چادرهایشان پیچیده بودند، و مردان پای پیاده در کنارشان. زیرا انتقام الهی برقآساست؛ در شرق هنوز او را به صورت همان خدای وحشتناک عهد عتیق میشناسند؛ دست او بر عادل و ستمگر، هر دو، فرود میآید، و نادانی را به همان شدتی کیفر میدهد که جنایت را. بیهوده بیابان با چادرهای پناهندگان نقطه گذاری شده بود، و بیهوده در دهکدههای خنک کوهستانی پناه میجستند. هر جا میرفتند بلا در میانشان بود؛ در کنار راه میافتادند، روی شنهای بیابان جان میدادند، و بیماری کشنده را در میان روستاها پراکنده میساختند.
توکل شرقی که در نظر درست میماید، در عمل به طور اسفناکی در هم میشکند. پایهٔ اصلی آن بیچارگی مردمی است که هرگز برایشان اتفاق نیفتاده است که زندگی را با دستان نیرومند بگیرند. فلسفهای خردمندانه، از آدمی میخواهد که بلای اجتنابناپذیر را تحمل کند و شکایت بر لب نیاورد، ولی ما غربیان قانع نمیشویم مگر آنگاه که کشف کنیم که حوادث تا کجا اجتنابناپذیر است، و تا کجا میتوان با دوراندیشی و معرفتی کاملتر بر پیشینهٔ آن تغییرش داد. شاید بتوان گفت که ما مسیر سرنوشت عاجل را چندان تغییر نمیدهیم، ولی تا جائی که در توان داریم برای سلامت آینده جهان میکوشیم. اما توکل بندرت میتواند به نتایج منطقی خود برسد به طرز فکری که ایرانیها را از ذخیره کردن دارو بازداشت از فرار سراسیمهٔ دو هفته بعدشان جلوگیری نکرد.
خوارکنندهترین احساس آدمی هراس از مرگ است. این غریزه همهٔ قیدها و قراردادهائی را که فقط مراعات آنها زندگی اجتماعی را برای انسان ممکن میسازد درهم میریزد، و سبعیتی را که در زیر همهٔ آنها نهفته است آشکار میکند. در تنازع نومیدانه برای بقا از عنصر نجابت اثری نیست. هر که در این تنازع درگیر است شرافت را کنار مینهد، عزت نفس را رها میکند، و هر آنچه را مایهٔ ارزشمندی پیروزی است به سوئی میافکند - او چیزی جز زندگی خشک و خالی نمیخواهد. خطر ناملموسی که هر آن ممکن است ناآگاهانه خود را در آغوشش اندازد، فشاری سختتر از فشار روبرو شدن رویاروی با هولناکترین دشمنان در میدان، بر اعصاب و افکارش وارد میآورد؛ و شجاعت او در زیر این فشار درهم میشکند.
چنین ترسی گریبان مردم تهران را گرفته بود.
پزشکان ایرانی که وظیفهٔشان این بود که دارو به بیماران برسانند دکانهایشان را بستند، و از اولین کسانی بودند که شهر مصیبتزده را ترک کردند؛ اربابها اگر در خدمتگزاران خود نشانهای از بیماری دیدند، آنها را به کوچه و بیابان فرستادند و رهایشان کردند تا در حسرت کمک بموقع جان بسپارند؛ زنان و کودکان کوچک را از اندرونها بیرون راندند؛ زندگان بندرت جرأت دفن مردگان را داشتند.
در میان این وحشت عمومی گروه کوچکی از اروپائیان جبههٔ دلیرانهای گشودند. مبلغان امریکائی خانههایشان را در دهها رها کردند و به شهر آمدند تا هر کمکی که میتوانند برای مبتلایان انجام دهند، و با نشان دادن شجاعت خود به کسانی که هنوز وبا به سراغشان نیامده بود دلگرمی بخشند. آنان به بازدید محلههای فقیرنشین میرفتند، دارو پخش میکردند، و بیمارستان کوچکی نیز برپا کردند که در آن از کسانی که در خیابانها افتاده بودند پرستاری کنند؛ اگر شفا مییافتند لباسهای پاکیزه و ضدعفونی شده نصیبشان بود، و اگر میمردند تدفینی آبرومندانه. میکوشیدند به مردمی که هم کمک و هم اندرزشان را از روی ناچاری میپذیرفتند قواعد ابتدائی عقل سلیم را بیاموزند، تا از خوردن میوه بازشان دارند، و نیز یکی از مؤثرترین عوامل عفونت را متوقف کنند، بدین نحو که به جای آنکه لباسهای مردگان را در مقابل چند شاهی به اولین رهگذر بفروشند آنها را بسوزانند. گاه بگاه با یکی از این مردان روبرو میشدیم که در خنکای عصر سواره از شهر به شمیران میآمد، و این هنگامی بود که کار بیوقفه و مراقبت طولانی، حداقل یک شب استراحت را برای او ضروری ساخته بود. چهرهاش زیر فشار کار شدید لاغر و رنگپریده بود، و در چشمانش حالتی دیده میشد مانند آنچه منظرهٔ رنج درمانناپذیر در چشمان مردی دلیر بجا میگذارد.
چند ماه بعد پزشک مبلغ نقل میکرد: «یک روز صبح زود وقتی که برای بازدید روزانه بیرون میرفتم، زن نیمه عریانی را دیدم که در درگاهی افتاده بود، و چند ساعتی از مرگش میگذشت، چون بدنش کاملاً سرد بود. کودکی به دورش میخزید و برای غذا ضجه میزد، و روی سینهاش هم نوزاد زندهای در خواب عمیقی بود...» و بعد از لحظهای تأمل افزود: «و این وحشتناکترین صحنهای بود که در همهٔ زندگیم دیدهام.» مبلغان مذهبی را یکی دو داوطلب اروپائی و شاگردان بومی مدارس خودشان یاری میدادند و شانه به شانهٔ آنها ایستادگی میکردند و در تحمل گرما و فشار کار همراهیشان میکردند. شجاعت آنان و بردباری باشکوهشان مدتها پس از آنکه خاطرات شرمآور بزدلیها فراموش شود، در یاد کسانی که از آن با خبر هستند منقوش خواهد ماند. زیرا که تنها ایرانیان نبودند که وحشت زده بودند، در میان اروپائیان هم نمونههائی از بزدلی بچشم میخورد. مردانی بودند که به رغم اعتراضهای قبلی خود به بیاعتنائیها، وقتی که لحظهٔ آزمایش فرا رسید از ترس رنگباخته و بیمار شدند؛ کسانی بودند که شتابزده فرار کردند و مستخدمان و یارانشان را گذاشتند تا در باغهای متروک جان دهند؛ و کسانی هم بودند که خود را در رختخواب انداختند و حتی تا حد دست کشیدن از زندگی پیش رفتند، در حالی که بیماریی جز وحشت محض نداشتند. پزشک انگلیسی نیز، هم در شهر و هم در اقامتگاه خارج شهر دائماً مشغول بود؛ در هر بستری که مهارتش قادر به نجات بیماری نبود تسکین به ارمغان میبرد، و برای بسیاری که مصممانه با بیماری مبارزه میکردند، شهامت.
التهاب مذهبی زیر تأثیر وحشت عمومی شدت گرفت. کسانی که در اثر مسافرت و مراوده با خارجیها تشبهی به تمدن غربی کرده بودند، لباس غربی را با عبای زیارت عوض کردند و عازم سفر طولانی مکه شدند. فضا، پر از شایعات بود. زمزمههائی شنیده میشد که ملایان مشغول دامن زدن به تعصب مذهبی هستند، و به حضور اروپائیان به عنوان یکی از علل اصلی بلائی که باید ریشهکن شود، اشاره میکردند. یک روز رقمی باورنکردنی برای تلفات بیست و چهار ساعت گذشته در تهران بر سر زبانها افتاد، و فردای آن روز، خبر از پا در آمدن شاه دهان بدهان گشت. زمانی که وبا به تهران رسید اعلیحضرت در حال مسافرت تابستانی در کشور بود. بلافاصله فرمانی صادر کرد که نباید به هیچ وجه اجازهٔ نزدیک شدن بیماری به اردوگاه او داده شود، اما در تصور او از وظایف سلطنت، تمهید مقدمات احتیاطی برای حفظ سلامتی هیچ یک از اهالی قلمرو فرمانروائی، جز خود او، جانی نداشت. چنان مینمود که از نزدیک شدن دشمنی که احترام شخصیتها را در نظر نمیگرفت سخت در هراس است؛ قسمت اعظم همراهانش را مرخص کرد، و پس از چند شب توقف در قصری در نزدیکی پایتخت به سوی کوهستان شتافت. حتی در همان چند شب، چهل تا پنجاه نفر در اردوی او جان سپردند، ولی او از این پیشامد ناگوار بیخبر نگه داشته شد. خوشبخت واقعی در میان بانوان اندرون کسانی بودند که در سفر همراه او بودند، یا نفوذ کافی برای توفیق در انتقال خود به یکی از قصرهای ییلاقی متعدد داشتند؛ دیگران ناچار به باقی ماندن در شهر بودند، چون کسی فرصت پرداختن به آنها را نداشت، و تنها پس از فرونشستن شدت وبا بود که زنان بیچاره اجازهٔ رفتن به نقطهٔ کمخطرتری را یافتند.
حتی در زیر سایهٔ مرگ حوادثی روی میداد که خالی از طنزی تلخ نبود. یک نمونهٔ آن داستان سیاه نیمه دیوانه و تقریباً لختی بود که در دشت مقابل دروازه باغ ما زندگی میکرد، و عادت داشت که هنگام خروج ما نالهکنان برای گرفتن صدقه به سویمان بیاید. چنین مینمود که مایهای از دلقکبازی در وجودش باشد و احتمالاً ماجراهای «گوژپشت» برایش ناآشنا نبود. زنی هم در دهکده داشت، اما ما از وجود آن آگاه نبودیم مگر وقتی که اشکریزان خبر مرگش را برایمان آورد و درخواست پول برای مخارج دفنش کرد. شخص نیکوکاری مبلغ لازم را به او داد، و او (که مسلماً هرگز آنقدر پول نقره در دستهای کثیفش ندیده بود) با عجله گریخت؛ اما پیش از رفتن از سر احتیاط بدن مرده را کنار نردههای باغ ما گذاشت تا اروپائیان سگ را مجبور کند که دوبار هزینهٔ کفن و دفن او را تحمل کنند. گداها و مفلوجهای ایرانی هفت جان دارند. در تهران مردمان حسابی بسیاری مردند، ولی وقتی که ما در پایان فصل به شهر بازگشتیم درست همان گروه همیشگی ولگردان ناقص و ژندهپوش را در اطراف درهای باغمان یافتیم.
وبا خیلی طول نکشید. باران مختصری از شمارهٔ تلفات روزانه چند صد نفر کاست، و پیش از پایان شش هفته مردم به کوی و برزنهائی که شتابزده ترکشان گفته بودند بازگشتند. دو هفته بعد روستاهای اطراف نیز از بیماری پاک شد و زندگی عادی از سر گرفته شد؛ اثری جز تهی بودن از مردم در بازارهای کوچک بچشم نمیخورد، که در بعضی موارد تا یک سوم جمعیتشان از میان رفته و به همان تعداد بر قبرهای تازهٔ گورستانها افزده شده بود. اما به دنبال وبا بیماری دیگری آمد: تب تیفوئید، پیامد ناگزیر بیتوجهی مطلق به تمام قواعد بهداشتی است. روش تدفین مرسوم در بین ایرانیان بیش از آنچه بوصف درآید نادرست است. آنها به این موضوع اهمیتی نمیدهند که با شستن اجساد در جویی که کمی پائینتر از میان دهکدهای میگذرد، آبی را که برای مصارف بیشمار خانگی از آن استفاده میشود آلوده میکنند؛ و هنگام انتخاب محل گورستان در برگزیدن زمینی که به فاصلهٔ ناچیزی در بالای قناتی قرار دارد که آبش باغهای متعدد را مشروب و آب انبارهای بسیار را پر میکند، تردیدی به خود راه نمیدهند.
اجساد، حتی پس از تدفین هم نمیتوانند در آرامش باقی بمانند. خانوادههای ثروتمند یکی از نشانههای تشخص را این میدانند که استخوانهای بستگانشان را در مکانی مقدسی دفن کنند: کربلا محل شهادت امام حسین (ع)، یا آستانۀ قدس رضوی در مشهد. از اینرو تنها موقتاٌ آنها را بخاک میسپارند: در قبرهای کمعمقی قرارشان میدهند و با طاقی آجری رویشان را میپوشانند، و این خود مایهٔ بوی وحشتناک در اطراف گورستان پس از بروز وبا بود. چند ماه بعد، و خیلی پیش از آنکه گذشت زمان میکروبهای بیماری را از میان ببرد، این اجساد را بیرون آوردند، در کرباس پیچیدند، و بار قاطر کرده به سوی آرامگاه دوردستشان حمل کردند، و به احتمال نه چندان کم در مسیرشان بذر شیوع دوبارۀ بیماری را افشاندند. شگفتانگیز این نیست که وبا بسیاری را نابود میکند، بلکه جان به در بردن بخش چنان بزرگی از جمعیت است در سرزمینی که «نادانی» برای همیشه شاهراه همواری در برابر «مرگ» میگشاید. (بل، ۱۳۶۳: ۵۴/۴۸)
مأخذ: بل، گرترود. ۱۳۶۳. تصویرهائی از ایران. ترجمهٔ بزرگمهر ریاحی. تهران: خوارزمی.
وبای ۱۳۱۰ ه.ق. به گزارش خانم بل
هراس از نزدیک شدن دشمنی که احترام شخصیتها را در نظر نمیگرفت!
پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۹
نظر شما
سایر مطالب
در تکاپوی ترسیم هویت ایرانی؛
دواخانه شورین! اصلاح قانون اساسی و انحلال سلطنت قاجار
تخته قاپوی عشایر
«مراد اریه» پدر کاشی و سرامیک ایران
فایدۀ تاریخ (تاریخ در ترازو)
دکتر کاظم خسروشاهی کارآفرینی از نسل ایران سازان
تاریخ آلترناتیو؛ ضرورت ها و ملاحظات
شورش های دهقانی؛ زمینه ساز نهضت فراگیر جنگل شدند!
«حسن نفیسی»؛ دولتمردی سخاوتمند در ایراد اتهام به رقیبان!
روایت تاریخ به انتخاب مورخ به سبک کلایدسکوپ