شب دکتر فریدون علاء دویست و هفتاد و چهارمین شب از شبهای مجله بخارا بود که عصر دوشنبه ششم دیماه ۱۳۹۵ در محل کانون زبان فارسی برگزار شد.
علی دهباشی ضمن خیرمقدم به دکتر فریدون علاء و همسرش و سخنرانان و دکتر پورفتحالله ریاست سازمان انتقال خون ایران و جامعه پزشکان که حضور داشتند به ویژه پزشکان جامعه جراحان ایران گفت: «حضار با زندگی و خدمات خاندان علاء، از خاندانهای قدیمی و خوشنام سرزمین ما آشنا هستند. حضور استادان برجسته و دانشمندی همچون دکتر شفیعی کدکنی، دکتر داریوش شایگان، دکتر نصرالله پورجوادی و… نشانگر احترامی است که جامعه پزشکی و فرهنگی ما برای دکتر فریدون علاء قائل هستند. دکتر فریدون علاء در دهه هشتم زندگی خود به سر میبرند و همچنان هر روز صبح در مرکز بیماران هموفیلی حضور پیدا میکنند و به مداوای آنان میپردازند. بدون شک نام دکتر فریدون علاء به عنوان بنیانگذار سازمان انتقال خون و خدماتی که بیدریغ برای ارتقا سطح علمی رشته خونشناسی و رشته مشتق از آن کردهاند در تاریخ پزشکی ایران ثبت خواهد شد. مجله بخارا و بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار امیدوار است با برگزاری این شب بتواند شبهای دیگری برای تجلیل از پزشکان دانشمند ایرانی که مصدر خدمات بزرگی بودند برگزار کند و در اینجا جا دارد که از استاد دکتر محمد اسلامی تشکر کنم که پیشنهاد برگزاری این شبها را برای استادان رشته پزشکی دادند.»
سپس مدیر مجله بخارا از دکتر سید مصطفی محقق داماد برای ادای سخنرانی و آغاز این نکوداشت دعوت کرد و دکتر محقق داماد درباره دکتر فریدون علاء و طبابت چنین سخن گفت: «خانمها، آقایان، جناب آقای دکتر علاء، جناب آقای دکتر فاضل، جناب آقای کدکنی، ریاست محترم خون خوش آمدید. به هر حال اینجا محفل دوستانهای است برای بزرگداشت شخصیتهایی خدمتگزار ملت ایران. من نه تخصصی دارم در زمینه طبابت و پزشکی و نه آنقدر به جزئیات و اهمیت کار استاد فریدون علاء واقف هستم؛ یعنی مطالعات من، تخصص من به من این اجازه را نمیدهد که این چیزها را درک کنم. فقط اجازه میخواهم یک نکتهای را بگویم و این جایگاه را به دکتر ایرج فاضل بسپرم.
من وقتی یک آیهای را در قرآن مجید میخوانم، واقعاً حسرت میخورم و رشک میبرم به مقام پزشکان. وقتی این آیه را میخوانم، میگویم خوش به حال آقای دکتر فاضل و امثال دکتر فاضل، دکتر میر و کسانی که دستشان به معالجات بیماران مشغول است. خدا شاهد است هیچ گزاف نمیگویم. فکر میکنید کدام آیه است. آیهای است در قرآن که یک دیالوگ جالبی است؛ دیالوگی میان نمرود و ابراهیم. نمرود از ابراهیم میپرسد که خدای تو کیست؟ ابراهیم در پاسخ خدای خودش را اینطور توصیف میکند: خدای من کسی است که «یُطعمُنی وَ یَسقینی»، به من غذا میدهد و مرا سیراب میکند... من را هدایت میکند همه آیه را قصد ندارم که بخوانم. میرسیم به اینجا که میگوید خدای من کسی است که «و اذا مرضت فهو یشفین» وقتی من مریض میشوم او مرا شفا میدهد. خوب این مقدار میفهمم که اگر ابراهیم مریض میشد همینطور دراز نمیکشید که خدا شفایش بدهد، قطعاً برایش طبیب میآوردند. پس میگوید: «واذا مرضت فهو یشفین» رشکی که من میبرم این است که چاقوی جراحی پزشکی، عمل پزشک، نسخهای که پزشک مینویسد. رشکی که من میبرم، چیزی را که درک میکنم، یک مرتبه احساس میکنم که اگر من پزشک بودم و این آیه را میفهمیدم، متوجه میشدم که این دست خداوند است که از آستین پزشک درآمده است. چقدر لذت دارد که انسان به جایی برسد و کاری بکند که دستش بشود دست خدا. قلمش بشود قلم خدا. دارویی که به بیمار میدهد، برای بیمار مینویسد و معالجه میکند عامل خداوند روی زمین باشد. پزشکان مبارکتان باشد. والسلام و علیکم و رحمهالله و برکاته.»
دومین سخنران دکتر ایرج فاضل بود که از آرزوی همیشگی خود سخن گفت: «بنده با نهایت سربلندی و افتخار در این جلسه شرکت کردم. برگزاری این جلسه یکی از آرزوهای من بوده است و امروز به همت عزیزان برگزار میشود. بزرگداشت استاد ارجمند و عزیز، جناب دکتر علاء. اینکه میگویم آرزوی من بوده و قرار بوده که چنین بزرگداشتی برگزار بشود و بنده هم در آن سهیم باشم، به زمانی برمیگردد که فرهنگستان علوم پزشکی تأسیس شد و یک سنت خوبی را شروع کردیم و آن هم بزرگداشت و تجلیل از بزرگان پزشکی مملکت در زمان حیات خودشان بود. ظاهراً کار جدیدی بوده است برای اینکه اولین مورد بزرگداشتهای ما مربوط میشد به شادروان دکتر کمالالدین آرمین، استاد بزرگ آسیبشناسی. ما دعوتنامههایی فرستادیم و قبل از برگزاری این بزرگداشت چندین نامه تسلیت آمد که فوت استاد را تسلیت میگفتند در حالی که سایه استاد بر سر ما بود. ظاهراً فکر میکردند که این بزرگداشت برای بعد از درگذشت افراد است.
به هر صورت، آقای دکتر علاء که شخصیتشان یکی از پزشکان ممتاز و نجیبزاده و اصیل و وفادار این مملکت است که به عنوان عضو افتخاری فرهنگستان علوم پزشکی انتخاب شدند و در فهرست ما بودند برای برگزاری بزرگداشت که زیر اساسنامۀ فرهنگستان را بمب منفجر کردند و متلاشیاش کردند و استاد محقق داماد در جریانش هستند و من به این آرزو نرسیدم تا امروز که به همت شما، مجله بخارا و بنیاد پراعتبار و صاحبنام موقوفات دکتر محمود افشار این جلسه برگزار شده است.»
دکتر ایرج فاضل از برآورده شدن آرزوی همیشگی خود گفت: «در مورد کارهایی که این مرد بزرگ در ایران انجام دادند و من دلم میخواهد از زبان شیرین خودشان بشنویم، ولی کاری بنیادین و فوقالعاده مهم در زمانی حساس و در نهایت نیاز مملکت توسط دکتر علاء انجام شد و پایه سازمان انتقال خون که بینهایت در عرصه پزشکی مهم است توسط این مرد گذاشته شد. مردی که عالِم است، عاشق مملکتش است و هیچ وقت در هیچ زمانی دکتر علاء دریغ نکرد که کمک بکند به پزشکان هموطنش، برای حل مسائلشان در زمینه تخصصی خودشان. من قاعدتاً نباید در یک چنین جلسهای سخنرانی کنم، در جایی که این همه بزرگان علم و ادب نشستهاند. من فقط برای ابراز ارادت به شما عزیزان و به خصوص به دکتر علاء و قدردانی از زحمات این مرد بزرگ و قدردانی از تکتک جراحان ایران، به عنوان رئیس جامعه جراحان ایران خدمتتان رسیدم و جامعه پزشکی مملکت و به خصوص جراحان این مملکت همیشه مدیون خدمات بزرگ و حیاتبخش دکتر علاء هستند. آقای دکتر ما به شما افتخار میکنیم و در خدمتتان هستیم و برایتان عمر دراز و سرافرازی بیشتر آرزو میکنیم.»
دکتر بهروز نیکبین سومین سخنران این نشست بود که در سخنان خود به دیگر فعالیتهای دکتر علاء پرداخت: «واقعاً برای من افتخار بزرگی است که اجازه دادند بیایم و صحبت کنم درباره فعالیتهای آقای دکتر علاء. من سخنران خوبی نیستم ولی قرار شد به دلیل بیش از چهل سال ارتباط و همکاری نزدیک با آقای دکتر، خواستند که مطلب کوتاهی درباره کارهای انجام شده بگویم. واقعاً یادم هست روزی که آقای دکتر علاء از من خواستند که بروم با ایشان همکاری کنم، خودشان بودند و یک منشی. من نفر دومی بودم که فکر میکنم وارد این مجموعه شدم. یادم نمیرود آن روز آقای دکتر به من تلفن زدند و گفتند که من داشتم توی آسمان دنبال چنین فرصتی میگشتم و حالا شما اینجا هستید. البته برای من خیلی تعجبآور بود چون هنوز کار زیادی انجام نداده بودم و اوایل برگشتم به ایران بعد از تحصیلات بود و به هر حال دانشگاه تهران، علوم پزشکی تهران بودم. راجع به انتقال خون خیلی صحبت شد اما من اینجا میخواهم به خدمات دیگر دکتر علاء اشاره کنم. اینجا دو تا بزرگوار هستند که هر دو واقعاً نقش بسیار بزرگی را در پزشکی این مملکت داشتند و تحول عظیمی را ایجاد کردند، در دو برهه از تاریخ این مملکت و این بسیار مهم بود و یعنی برای من سمبل بودند. دو سال پیش مجلهای با من مصاحبهای داشت و من راجع به این دو بزرگوار صحبت کردم، آقای دکتر علاء و آقای دکتر فاضل، که واقعاً تحولی را ایجاد کردند، همانطور که گفتم در دو برهه تاریخی این مملکت و تاریخ مسلما درباره این تحول خواهد گفت و من همیشه گفتهام، این مردم، این مملکت، کسانی را که برایشان خدمت میکنند فراموش نخواهند کرد و شما خودتان امشب شاهدید که چه تجلیلی میشود از آقای دکتر علاء و باز هم از نظر من هنوز خیلی کم است.
خدمات دیگری که ایشان کردند اندازه پیوند اعضاء بود. من برگشته بودم و کار من ایمونولوژی و پیوند بود. شاید خیلی از حضار محترم پزشک نباشند و ندانند که پیوند اعضاء در ایران سابقه نداشت و فقط یک پیوند شده بود و آنهم پیوند کلیه بود در شیراز بدون هیچ پایه علمی و به هر حال چیزی که آقای دکتر علاء از من خواستند راهاندازی بخش ایمونولوژی پیوند اعضاء برای کمک به پیوند بود.»
دکتر بهروز نیکبین به دیگر فعالیتهای دکتر علاء پرداخت: «به هر حال این تحول ایجاد شد و بعد قرار شد پیوند مغز و استخوان انجام بشود که برخورد کرد به انقلاب و بدیهی است که در چنین شرایط اوضاع به هم میریزد و مجدداً فصل دوم با فعالیت و علم آقای دکتر فاضل شروع شد و واقعا ایشان همت کردند و دوباره پیوند را زنده کردند. مردم این مملکت نیاز داشتند، میلیونها خرج میکردند و به خارج از ایران میرفتند تا پیوند بشوند، کسانی که بیماری کلیه داشتند، کسانی که مبتلا به انواع سرطان خون بودند. خوشبختانه امروز این مملکت با همت این دو بزرگوار به جایی رسیده که ما برای پیوند اعضا بینیاز شدهایم که بیماران برای دریافت پیوند به خارج از ایران بروند که همه به همت این دو بزرگوار است. این بزرگواران نه تنها از نظر علمی که از نظر اخلاقی هم بینظیرند. من در کنار هر دو کار کردهام و امیدوارم خداوند به هر دوی آنان عمر طولانی بدهد که بتوانند برای این مملکت خدمت کنند. ما همینطور که امشب اینجا دور هم جمع شدهایم، به قول دکتر فاضل سعی کنیم که تا وقتی افراد زندهاند از آنها تجلیل کنیم که این برای جوانترها نقطه امید است.
نکته آخر آنکه آقای دکتر علاء همیشه آیندهنگر بودند. زمانی در سازمان انتقال خون یک شرکت فرانسوی پیشنهاد کرد که اگر شما به ما پلاسما بدهید ما هم در قبالش فراوردههای خونی را مجانی میدهیم. آقای دکتر گفتند ما این کار را نمیکنیم چون شاید یک روزی نخواهند این فراورده را به ما بدهند و ما خودمان باید فراوردهها را تولید کنیم که وقتی شرایط تحریم پیش آمد آیندهنگری ایشان را نشان داد و پالایش پلاسما یکی از کارهای ارزشمندی بود که ایشان انجام دادند و فکر میکردند که ما در آینده باید خودمان خودکفا باشیم.»
سپس نوبت به آقای دکتر سیروس امیری رسید تا از دشواریها قبل از راهاندازی سازمان انتقال خون سخن بگوید: «از دوست بسیار ارزنده و فرهنگگستر بیهمتای ایران، علی دهباشی که به گفته زندهیاد دکتر باستانی پاریزی، به تنهایی به اندازه یک وزارتخانه کار میکند سپاس فراوان دارم که از من خواستند در این گردهمایی سهمی داشته باشم. سخن گفتن درباره دکتر فریدون علاء برای هر کس در هر سن و مقامی که باشد مایه سعادت و افتخار است تا چه رسد به من ناچیز. من از به کار بردن القابی مانند جناب، آقا، استاد و غیره در مورد ایشان خودداری کردم، پیشوندها و پسوندها کوچکتر از آناند که بیانگر مطلبی باشند، کسی مولوی، حافظ و سعدی و… را با آن القاب معرفی نمیکند. تاریخچه انتقال خون در ایران را از دکتر فاضل شنیدید. به طور بسیار فشرده، ما اسیر معتادان خونفروش بودیم که خود نیاز به دریافت خون داشتند و پس از فروش خون، در بیمارستان بستری میشدند تا قرص آهن و غیره برای کمخونی خود دریافت و آماده فروش دیگر باشند. ما هم آن خونهای کممایه و آلوده را از روی اجبار به بیماران خود تزریق میکردیم و از انتقال بیماریهای گوناگون عمدتا بیخبر بودیم، به گفته دیگر نمیفهمیدیم کمااینکه هنوز هم نمیفهمیم. تو مو میبینی و من پیچش مو/ تو ابرو من اشارتهای ابرو. در این ماجرا ما همه «تو» بودیم و دکتر علاء «من». یکی از نگرانیهای بزرگ من در انجام اعمال سر و گردن این بود که نکند نیاز به تزریق خون باشد! این موضوع آنقدر زجرآور بود که سرانجام من از دوست عزیز از دست رفته، زندهیاد دکتر منوچهر شاهقلی که تازه وزیر بهداری شده بودند تقاضا کردم ترتیبی داده شود تا از خون سربازان جوان، که آزادانه خواهان این کار باشند، بهرهگیری شود. هرچند با درخواستم موافقت شد، انجام آن در جریان کارها فراموش شد.
با آمدن دکتر علاء به ایران و تأسیس سازمان انتقال خون، ورق برگشت و وضع دگرگون شد. نه تنها ما از آن بدبختی نکبتبار رها شدیم بلکه با آشنایی مدیران بهداشت جهانی با کار دکتر علاء از ایشان خواسته شد تا به کشورهای آسیای مرکزی - مصر، پاکستان، اردن، سوریه، قبرس و غیره - بروند و در برپایی و یا برکنار کردن کمبودهای سازمان انتقال خون آنها یاری کنند. در جریان انقلاب و جنگ هشتساله، سازمان انتقال خون خدمات بسیار ارزنده و گرانقدری به زخمیهای کشور کرد که اگر یکجا نوشته شود مثنوی هفتاد من کاغذ میشود.»
دکتر سیروس امیری از دشواریها قبل از راهاندازی سازمان انتقال خون سخن گفت: «به هر جهت دکتر علاء مدتی در ایران نبودند و وقتی برگشتند به ایران، تأسیس سازمان هموفیلی را برتر از هر کاری دانستند. در ایران، ما افراد سرشناس در رشتههای مختلف پزشکی را دیده و یا درباره آنها شنیدهایم که هرکدام کموبیش به دانش پزشکی کشور خدمت کردهاند ولی به گفته سعدی: حق نشاید گفتن اِلا آشکار. در جمعبندی کلی، از زمان بوعلی سینا و زکریای رازی تا به امروز کسی به اندازه این مرد و بهروز برومند در رشته دیالیز در رفع نیاز مردم کشور کوشا نبودهاند. اگر شما کسی را سراغ دارید که برتر و بهتر بودند بگویید یا نشان دهید. سپاسگزارم.»
آخرین سخنران دکتر محمدحسین عزیزی بود که سخنانش را با سرودهای از حبیب یغمایی آغاز کرد: «با درود و احترام، برای اینجانب مایۀ مباهات فراوان است که در جمع شما سروران گرامی سخنی بگویم، اما به خوبی میدانم که به فرموده سعدی: بوریاباف اگرچه بافنده است / نبرندش به کارگاه حریر. سخنانم را با بخشی از سرودۀ مرحوم حبیب یغمایی، موسس مجله وزین یغما آغاز میکنم که در مجله شماره هفتم، مهرماه ۱۳۲۸ منتشر شده است. روانشاد یغمایی آن را به مناسبت تجلیل از یکی از استادان دانشکده پزشکی دانشگاه تهران سروده بود:
مملکت پیکری بود که در او / مردم باهنر به جان ماند
ملتی گر بود سپاسگزار / ز اوستاد کهن جوان ماند
خود مپندار پیش اهل نظر / گوهر آدمی نهان ماند
بنمانند مردم از بد و نیک / وز بد و نیک داستان ماند
و یکی از این مردمان باهنر که امروز برای سپاسگزاری از او در اینجا گرد آمدهایم، استاد دکتر فریدون علاء است که بیش از چهل سال پیش، موسسهای به نام «سازمان ملی انتقال خون ایران» بنیاد نهادند که در تاریخ پزشکی نوین کشور نقطه عطف مهمی به شمار میرود و امروزه در منطقهای که ما زندگی میکنیم، نظیر ندارد.
میدانیم که پزشکی نوین در اروپا بین سالهای ۱۸۰۰ تا ۱۸۵۰ م شکوفا شد و تاسیس دارالفنون در سال ۱۲۳۰ ش/ ۱۸۵۱ م آغاز ورود طب نوین به ایران بود که به همت صدراعظم وطنخواه و دوراندیش ایران، میرزا تقیخان امیرکبیر پایهگذاری شد. مرحوم دکتر فریدون آدمیت دارالفنون را حاصل مجموع اندوختههای امیرکبیر دانسته است. با برپایی دارالفنون به تدریج کتابهای پزشکی نوین ازجمله تالیفات دکتر یاکوب ادوارد پولاک اتریشی و دکتر یوهان شلیمر هلندی، از استادان اولیه دارالفنون، به فارسی ترجمه و منتشر گردید... سپس در آبانماه ۱۲۹۷ ش/ ۱۹۱۸ م، شعبه طبی دارالفنون استقلال یافت و مدرسه طب نامیده شد. پیدایش مدرسه طب زمینهساز تاسیس دانشکده پزشکی دانشگاه تهران در بهمنماه ۱۳۱۳ ش/ ۱۹۳۴ م بود. پس از آن از سال ۱۳۱۹ به بعد، شماری از دانشجویان پزشکی که طی سالهای ۱۳۰۷ تا ۱۳۱۳ ش به خارج از کشور - و به طور عمده به اروپا - اعزام شده بودند و در رشتههای مختلف به تحصیل پزشکی نوین پرداخته بودند، سرانجام به ایران بازگشتند و به عضویت هیات علمی دانشکده پزشکی تهران درآمدند و منشا خدمات بسیاری بودند. به بیان دیگر، از زمان تاسیس دارالفنون، یعنی از ۱۶۵ سال پیش تاکنون، به تدریج بر شمار موسسات نوین پزشکی، بیمارستانها و دانشکدههای پزشکی کشور افزوده شد و پیشگامان زیادی در این حوزهها تلاشهای ارزشمندی داشتهاند. برای نمونه میتوان به تاسیس انستیتو پاستور در سال ۱۳۰۰ و در سالهای بعد برپایی انستیتو کانسر، موسسه سرمسازی، انستیتو مالاریاشناسی و موسسات مشابهی نام برد که در گسترش پزشکی نوین در کشور بسیار کارساز بودهاند. یکی دیگر از این اقدامات بسیار سازنده، تاسیس سازمان ملی انتقال خون ایران توسط دکتر علاء در سال ۱۳۵۳ بوده است.
استاد دکتر فریدون علاء پس از فراغت از تحصیل در رشته خونشناسی (هماتولوژی)، در سال ۱۳۴۴ به ایران بازگشتند و در زمان ریاست دکتر جهانشاه صالح، با حقوق ماهیانه ششصد تومان به استخدام دانشکده پزشکی دانشگاه تهران درآمدند و نخستین بخش خونشناسی را در بیمارستان پانصد تختخوابی - بیمارستان امام خمینی فعلی - بنیاد نهادند. در آن دوران، وضعیت انتقال خون به بیماران نیازمند در اتاقهای عمل و بخشهای بیمارستانها اسفبار بوده است و خونفروشان حرفهای در نزدیکی بیمارستانها ازجمله بیمارستان پانصد تختخوابی پرسه میزدند و خون در شرایط غیربهداشتی گرفته میشد و بدون غربالگری از نظر آلودگیهای احتمالی به ناچار به بیماران تزریق میشد. فیلم «دایره مینا» ساخته آقای داریوش مهرجویی، روایتی تلخ و دردناک از این ماجرا در آن دوران بود. پیش از تاسیس سازمان ملی انتقال خون در تهران و در سایر شهرهای بزرگ، انتقال خون متولی علمی واحدی نداشت و هرچند از سالها پیش تلاشهایی در این زمینه، در جمعیت شیر و خورشید سرخ - هلالاحمر کنونی - و ارتش آغاز شده بود با این همه، آن اقدامات در مراحل ابتدایی بود. با پیگیری و تلاش استاد دکتر علاء و حمایت وزیر وقت بهداری، دکتر شیخالاسلامزاده، ماده واحدهای در مجلس شورای ملی گذرانده شد تا سازمان ملی انتقال خون ایران تاسیس شود؛ سپس مبلغ هشتصد هزار تومان از سوی سازمان برنامه و بودجه به ریاست خداداد فرمانفرماییان تخصیص داده شد و بدین ترتیب نخستین ساختمان استیجاری سازمان ملی انتقال خون در خیابان ویلا در تهران به کار پرداخت. هدف، اهدای خون داوطلبانه و رایگان توسط مردم و رساندن آن به بیماران نیازمند پس از غربالگری و بررسی علمی و در شرایط بهداشتی بود. تهیه و تولید فراوردههای خونی نیز در دستور کار قرار گرفت و در سطح خاورمیانه خوش درخشید؛ سپس با ادامۀ تلاشهای بیوقفه استاد دکتر علاء شعبههای سازمان ملی انتقال خون ایران در دیگر شهرهای بزرگ تاسیس شد. نخستین آنها در شیراز بود که با همکاری شادروان دکتر منصور حقشناس، استاد خونشناسی دانشکده پزشکی شیراز در دهه پنجاه خورشیدی، در نزدیکی بیمارستان نمازی شیراز برپا شد. پس از آن پایگاههای مشهد، ساری، اهواز و همدان افتتاح شد. بدین ترتیب در چهل و چند سال گذشته، هزاران هموطن عزیز ما از خدمات ارزنده سازمان انتقال خون بهرهمند شدهاند و از خون و فرآوردههای خونی در درمان بیماریهای آنها استفاده شده است و این امر به ویژه در درمان مجروحین جنگ تحمیلی حیاتبخش بوده است.
از دیگر خدمات ارزشمند دکتر علاء کمک به پیشرفت و هدایت علمی مرکز درمان جامع بیماران هموفیلی در کانون هموفیلی ایران است. کانون هموفیلی ایران به عنوان یک موسسه غیردولتی، غیرانتفاعی و خیریه و عضو ملی فدراسیون جهانی هموفیلی، از سال ۱۳۴۶ تاسیس شده است. به پاس خدمات ایشان از تاریخ نهم بهمنماه ۱۳۸۱ طی حکمی از سوی استاد دکتر ایرج فاضل، رئیس پیشین فرهنگستان علوم پزشکی، به عضویت افتخاری فرهنگستان منصوب شدهاند. افزون بر همه اینها استاد دکتر علاء انسانی شریف، نجیب، مهربان، دلسوز، فروتن و وطندوست هستند. در اینجا باید از همسر گرامی ایشان بانو یکتا علاء که همواره همگام و همراه ایشان بودهاند و در خدمات استاد دکتر علاء غیرمستقیم نقش داشتهاند نیز سپاسگزاری نماییم.
سخنم را با بخشی از گفتار لویی پاستور به پایان میرسانم و از آقای علی دهباشی سردبیر فرهیخته مجله بخارا برای برپایی این جلسه سپاسگزاریم و به روان واقف این تشکیلات شکوهمند، دکتر محمود افشار یزدی و استاد ایرج افشار، ایرانشناس بزرگ درود میفرستیم. پاستور گفته است: در هر حرفهای که هستید، نه اجازه دهید که به بدبینیهای بیحاصل آزرده شوید و نه بگذارید بعضی لحظات تأسفبار که برای هر ملتی پیش میآید شما را به یأس و ناامیدی بکشاند. در آرامش حاکم بر آزمایشگاهها و کتابخانههایتان زندگی کنید، نخست از خود بپرسید: برای یادگیری و خودآموزی چه کردهام؟ سپس همچنان که پیشتر میروید بپرسید: من برای کشورم چه کردهام؟ و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادیبخش و هیجانانگیز برسید که شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته باشید، اما هر پاداشی که زندگی به تلاشهایمان بدهد یا ندهد هنگامی که به پایان تلاشهایمان نزدیک میشویم، هرکداممان باید حق آن را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم: من آنچه را که در توان داشتهام، انجام دادهام. دکتر پورفتحالله ریاست سازمان انتقال خون ایران و بیتردید استاد دکتر علاء هر آنچه در توان داشتهاند برای اعتلای پزشکی ایران عزیز مصروف داشتهاند. سایه ایشان مستدام باد.»
و سرانجام نوبت به دکتر فریدون علاء رسید تا با جمع حاضر سخن بگوید: «از اظهار محبت دوستان و همکاران که با حضورشان در این جلسه مرا مفتخر کردهاند بینهایت سپاسگزارم و مخصوصا از جناب آقای دکتر ایرج فاضلی، دکتر بهروز نیکبین، دکتر سیروس امیری و دکتر محمدحسین عزیزی که با فرمایشاتشان مرا شرمنده کردهاند نهایت سپاس را دارم. از جناب آقای دهباشی تشکر فراوان دارم از اینکه موجبات این شب را با این همه زحمت و دقت فراهم نمودهاند و در پایان سپاس مخصوص از همسر عزیزم یکتا دارم که همواره مشوق و پشتیبان من بوده و هست. آقای دهباشی تاکید کرده بودند که بایستی من به اختصار چند کلمهای درباره سیر زندگی خانوادگی و شخصی خود برای حضار محترم شرح بدهم و در این مورد کوشش میکنم زیاده از حد به تفصیل نپردازم تا خیلی ملالآور نباشد.
من در پاریس - که به حق ملقب به شهر نور است - دنیا آمدم. در زمانی که مرحوم پدرم حسین علاء در آنجا وزیرمختار بودند. همانطور که زادگاه خود ایشان در تفلیس بوده وقتی پدرشان محمدعلی علاءالسلطنه قنسول ژنرال ایران بود. فقط چند ماه قبل از اینکه به پاریس مامور شوند، حسین علاء با فاطمه تنها دختر ابوالقاسمخان قراگوزلو ناصرالملک که زمانی نیابت سلطنت را بر عهده داشتند، ازدواج کرد. ابوالقاسمخان اولین ایرانی و احتمالاً یکی از اولین مسلمین بود که به دانشگاه آکسفورد راه پیدا کرده بود و از آنجا هم به Baliol college که در آن زمان تحت ریاست Reverend Benjamin Jowett مشهورترین کالج دانشگاه آکسفورد بود. به افتخار جوت دانشآموزان کالج شعر طنزآمیزی سروده بودند. در ضمن در میان همکلاسیهای ایشان شخصیتهایی مانند لرد کرزن و نیز وزیر خارجه آینده بودند. قابل ذکر است که ناصرالملک سالها بعد از آنکه ترتیب تاجگذاری احمدشاه را داده بود در پاریس برای اولین بار دو نمایشنامه ویلیام شکسپیر: اتللو و بازرگان ونیزی را به فارسی زیبا و سلیس ترجمه کردند که اولی را Imprimere Nationale پاریس به چاپ رساند و بازرگان ونیزی را با نهایت سلیقه انتشارات نیلوفر چاپ و نشر کرده است. پدرم میرزا حسینخان در لندن بزرگ شده بود چون پدر او محمدعلیخان به عنوان وزیرمختار ایران برای مدت ۱۷ سال جانشین میرزا ملکمخان ناظمالدوله شد که مورد غضب ناصرالدین شاه قرار گرفته بود. حسین جوان در دبیرستان معروف Westminster دانشجو شد و بعداً در دانشگاه لندن و Inns of Court به تحصیل رشته حقوق مشغول شد، مانند برادر بزرگتر او مهدیخان مشیرالملک.
در حدود یک سال بعد از مراجعت علاءالسلطنه به ایران با سمت وزیر خارجه که مقارن با دوران پرتلاطم انقلاب مشروطه بود، حسین هم به وطن بازگشت و رئیس دفتر پدرش شد و چند سال بعد که علاءالسلطنه به ریاست وزرا - نخستوزیری - منصوب شد، نیابتا از طرف پدر امور وزارت خارجه را برای چندین سال اداره میکرد و کسب تجربه میکرد و این نقطه آغاز شصت سال خدمت صادقانه به کشور عزیزش بود با عناوین و مقامات مختلف سفیر، وزیر، نخستوزیر و غیره.
در سال ۱۹۳۴ میلادی، تقریباً بلافاصله پس از خاتمه مأموریت مرحوم پدرم در پاریس - که در ضمن شامل نمایندگی ایران در جامعه ملل ژنو هم بود - به عنوان وزیرمختار به لندن اعزام شد و این ماموریت مصادف شد با جشنهای هزاره فردوسی که مرحوم علاء هم در پاریس و هم در لندن در برگزاری این جشنها نقش بسیار فعالی داشتند. پس از سه سال در مقام وزیرمختاری ایران در لندن، پدرم به ایران احضار شد و من و مادرم برای چند ماهی در پاریس به سر بردیم. قبل از مراجعت به ایران که سفری فراموشنشدنی بود، با قطار از راه روسیه به بادکوبه سفر کردیم و این در زمان ترور دوم استالین، ترور Yezhtov بود که باعث مرگ افراد بیشماری شد. در بندر انزلی - پهلوی آن زمان - پدرم منتظر ما بود و شب را در هتل نوساز رامسر گذراندیم؛ ساختمان زیبایی در میان جنگلهای انبوه مازندران که احتمالاً نقشه Albert Speer معمار محبوب آدولف هیتلر بود. مسافرت به تهران از طریق جاده چالوس و تونل کندوان بود که در همان سال افتتاح شده بود و یکی از شاهکارهای مهندسی آن زمان به شمار میرفت.
در تهران به رغم مشاغل سنگین، مرحوم پدرم با دقت برنامه درسهای خصوصی مرا دنبال میکرد: لاتینی - از یک مربی فرانسوی - و آموزش زبان و ادبیات فارسی را خود او بر عهده میگرفت و معلمین دیگر مشغول تدریس پیانو و خوشنویسی، زبان و ادبیات فرانسه و انگلیسی… برنامه تقریباً تمام روز مرا میگرفت: زبان لاتین نیم ساعت و پس از آن دو دفعه دور باغ با دوچرخه یا تمرین پیانو به مدت نیم ساعت و یک راحتالحلقوم به عنوان پاداش. هرچند در اول کار با معلمین خصوصی در منزل سروکار داشتم ولی بعداً به دبستان نظامی در خیابان سپه، نزدیک سنگلج میرفتم و در عین حال دروس فرانسه را در مدرسه سنلوئی و انگلیسی را در Community School خیابان قوامالسلطنه دنبال میکردم. صبحهای زود میرفتم توی تخت پدرم و او داستانهای شاهنامه را برایم میخواند. هنوز جنگ جهانی دوم به پایان نرسیده بود که مرا راهی دبیرستان شبانهروزی نزدیک لندن کردند و چون زیردریاییهای آلمانی در اقیانوس اطلس هنوز در پی شکارهای سهلالوصول بودند، دستهجمعی با چندین کشتی به صورت قافله تحت حفاظت عدهای از ناوشکنهای نیروی دریایی بریتانیا حرکت میکردیم.
در آن زمان دوست دیرینه مرحوم پدرم آقای سید حسن تقیزاده هنوز سفیرکبیر در لندن بود و با نهایت محبت و میهماننوازی این مرد فاضل از من ۱۳ ساله پذیرایی میکرد و در موقع نهار از فلسفه و از امانوئل کانت و از علم نجوم با من صحبت میکرد! اینجا بود که وارد دبیرستان قدیمی Harrow School شدم که در قرن شانزدهم میلادی پایهگذاری شده بود و در گذشته مدرسه لرد بایرن، وینستون چرچیل و جواهر لعل نهرو هم بود. در ۱۹۴۵ جیرهبندی سختی برقرار بود و هنوز موشکهای آلمانی هدایتنشده Y۲ و V۱ به صورت پراکنده در لندن و اطراف آن آتشسوزی و رعب و وحشت ایجاد میکردند؛ ولی در هنگامی که پدرم سفیرکبیر ایران در واشنگتن و نماینده ایران در سازمان ملل متحد و شورای امنیت نوپا شد مرا پس از چندی از انگلستان جنگزده نجات دادند و پیش خودشان در واشنگتن آوردند که برخلاف اروپا از تمام نعمتهای ممکن برخوردار بود.
رسیدن من به آمریکا در ۱۹۴۶ میلادی درست مصادف شد با «غائله آذربایجان» - یعنی پس از خاتمه جنگ قوای شوروی تعهد سهگانهای را که استالین امضا کرده بود نقض کردند و از تخلیه خاک ایران اجتناب کردند و فرقه دموکراتیک خودمختار آذربایجان و کردستان را حمایت میکردند.
در اولین مورد شکایت حقوقی کشور کوچکی از ابرقدرتی مانند جماهیر شوروی در شورای امنیت، با شهامت و پشتکار مرحوم علاء به رغم فشارهای گرومیکو نماینده شوروی و تناقض در دستورات نخستوزیر، پسرخاله او احمد قوامالسلطنه و به خصوص تشبثات مظفر فیروز، علاء از حقوق ایران در این محفل بینالمللی دفاع کرد و موجب حفظ تمامیت ارضی شد و استقلال ایران را در این موقعیت خطیر حفظ کرد.
با وجود فشارهای روحی و جسمی، پدرم با جدیت تمام در فکر ادامه تحصیلات من بود و بعد از تکمیل دوران دبیرستان در Micron Academy نزدیک Boston وارد دانشگاه هاروارد شدم و رشته تاریخ را انتخاب کردم؛ ولی در اواخر دوران دانشگاهی تصمیم گرفته بودم رشته طب را آغاز کنم، چون این تغییر جهت با زمان نخستوزیری دکتر مصدق و ملی شدن صنعت نفت مصادف شد - ارز خارجی و به خصوص دلار اصلا پیدا نمیشد و من نه تنها از تحصیل طب در آمریکا منصرف شدم بلکه برای امرار معاش ناچار مشغول دادن درس انگلیسی شدم. با وجود آنکه در دانشکده پزشکی Cornell قبول شده بودم ولی به دلیل مسئله ارزی بود که عازم دانشکده پزشکی Edinburgh در اسکاتلند شدم که در اروپا مشهور به یکی از بهترین مدارس طب بود. البته در مقایسه با آمریکا زندگی در آن سرزمین بسیار سرد و ساده بود؛ پس از طی کردن شش سال دانشکده پزشکی و گذراندن امتحان تخصصی MRCP در طب داخلی و بیماریهای خون به رشته نسبتا جدید خونشناسی علاقهمند شدم چون متخصص هماتولوژی باید جانور دوزیستی باشد: یعنی هم در بالین بیمار باید به کارش مسلط باشد و هم در آزمایشگاه تخصصی باید کاملاً به روشهای تشخیصی وارد باشد. از بورس تحقیقاتی Welcome Trust برخوردار شدم و درRoyal Postgraduate Medical School Hammersmith لندن مشغول پژوهش بودم که خبر از بیماری پدرم رسید و بلافاصله به ایران سفر کردم؛ ولی حسین علاء در حدود دو هفته بعد از درگذشت برادر عزیزش دکتر محمد علاء در منزل خودش در دزاشیب فوت کرد.
مراجعت قطعی من به ایران در سال ۱۹۶۵/ ۱۳۴۴ بود که عضو هیات علمی دانشکده پزشکی دانشگاه تهران شدم با حقوق درخشان ماهی ۶۰۰ تومان! با کمک بورسی از Welcome Trust امکانات پایهگذاری اولین بخش خونشناسی بالینی مدرن با آزمایشگاههای اختصاصی خودش فراهم شد ولی در این اوان علاقه خاصی پیدا کردم به بیماریهای خونریزیدهنده ارثی مانند هموفیلی با بیماری VWD چون این دسته از بیماریها واقعا از یتیمهای پزشکی بودند که توجه کسی را جلب نکرده بودند. تشخیص قطعی این بیماریها در آزمایشگاه هیجانانگیز بود ولی میبایستی در ضمن فکری برای درمان آنها میکردیم و برای حل کردن مشکلات خانوادگی، آموزشی و اجتماعی و درمانی این کودکان زمینگیر بیندیشیم.
اشکال در هموفیلی فقدان یکی از پروتئینهای متعدد انعقاد است و از این رو هرچند سالم هستند خودبهخود در مفاصل و اندامها و چهبسا داخل مغز خونریزی میکنند که بند نمیآید مگر با جانشین آن عامل به خصوص. این خونریزیهای پیدرپی داخل مفاصل زانو، آرنج، مچ پا باعث تخریب مفصل میشوند و بیمار کاملا ناتوان و چلاق میشود.
خوشبختانه در همان زمان در آمریکا Judith Pool ماده CRXO را کشف کرد که حاوی بیشتر عامل انعقادی VIII پلاسما است و ما در همان بخش بیمارستان پهلوی - امام امروز - این فرآورده خانگی را مثل بستنی داخل یک سطل با یخ خشک و الکل میساختیم و برای جراحیهای ترمیمی ذخیره میکردیم؛ ولی برای ساختن این فرآورده مشتق از پلاسما ناچار از چه خون افتضاحی استفاده میکردیم.
هر روز صبح که به بیمارستان میآمدم سر کار مواجه بودم با صحنه ناگوار و نفرتانگیز خونفروشان حرفهای زرد و کمخون، بیمار و در خیلی از اوقات معتاد، که به وسیله واسطههایی این افراد رنگپریده بسیج میشدند و آنهایی که گروه خونشان نایاب بود حتی دو بار در هفته خونفروشی میکردند.
همین وضع دلخراش و شرمآور انتقال خون در تمام موسسات درمانی اعم از بیمارستانهای دانشگاهی، دولتی، خصوصی، شیر و خورشیدی و حتی نیروهای مسلح که به سرباز صفر دستور میدادند داوطلب بشود و در عوض به جای پول ۷۲ ساعت به آنها مرخصی میدادند، حاکم بود. این وضع وحشتناک برای من انگیزهای شد برای طرح پایهگذاری یک سازمان واحد، مرکزی و دولتی که تنها از داوطلبین غیرانتفاعی و سالم خون بگیرد و مشتقات سلولی و پلاسمایی در بهترین شرایط بهداشتی و علمی تهیه کند و به رایگان در اختیار بیماران و موسسات درمانی قرار بدهد. البته برای رسیدن به این هدف والا، میبایستی در مرحله اول یک انقلاب اجتماعی واقعی به وجود آورد چون مسئله نه صرفا مسئله مالی بود و نه فقط مسئله علمی یا فنی. در واقع لازمه موفقیت تغییر طرز و طریقه فکر جامعه بود ـ جامعهای که در هر موردی انتظار داشت دولت اقدام کند یا مثل امارات سلولهای زنده خون را مانند کالاهای دیگر از خارج وارد کند. لازم بود نه تنها احساس نوعدوستی در وجود تمام اقشار جامعه ایجاد کرد بلکه میبایستی یک نوع حرکت دموکراتیک به وجود آورد که باعث بشود مردم احساس کنند که تنها آنها هستند که میتوانند با این پیوند الفتها خون سالم و قابل اعتماد برای خودشان و فامیلشان و جامعه فراهم کنند و متوجه شوند که نه با بخش دولتی، نه با پول و نه با تکنولوژی میتوان این خدمات را به وجود آورد. تکمیل این حلقه خدمات انتقال خون که از جامعه سرچشمه میگیرد و به اجتماع ختم میشود شعار ما شد: «از مردم به مردم».
رواج پیدا کردن اهدای داوطلبانه خون برای یک نیازمند ناشناخته شاید از حساسترین معیارهای یک جامعه کمالیافته و متمدن باشد، که ما همه نسبت به همدیگر مسئولیت داریم؛ پس از آنکه سازمان انتقال خون در تهران خودکفا شد، خونفروشان ورشکست شدند و رفتند دنبال کارهای دیگر مانند پرورش ماهی یا Mink و با اینکه دو بار شیشههای ماشین مرا شکستند، خشم آنها نشانهای بود از موفقیت ما. البته نمیبایستی به تهیه و پخش خون و مشتقات آن اکتفا کنیم و فقط یک نوع سوپرمارکت فرآوردههای خون باشیم. میبایستی ابعاد علمی هم ایجاد بشود. مثلا اولین بخش ایمونولوژی بالینی به وسیله مرحوم دکتر مسعود و خانم دکتر فروزانفر ایجاد شد به عنوان خدمتی به پزشکان یا برای بار اول با پایهگذاری بخش تجانسسنجی و ایمونولوژی پیوند اعضا به وسیله دکتر بهروز نیکبین زمینهای ایجاد شد برای پیوند کلیه و مغز و استخوان.
بخش خون منجمد در بخار ازت مایع برای ذخیره کردن خونهای نایاب، ایجاد خدمات سرولوژی زنان باردار برای جلوگیری از وقوع همولیز نوزادان، تهیه مشتقات پلاسمایی مانند ایمونوگلوبین، آلبومین و عامل انعقادی هشت برای هموفیلی، تحقیقات در زمینه انعقاد خون به وسیله خانم دکتر شعاعی و مدیریت اداری و مالی سازمان مسئولیت دوست عزیز دکتر خسرو مجدی بود؛ ولی یکی از مهمترین و دشوارترین اقدامات ادغام انتقال خون لشگری و کشوری بود که میتوان گفت در مقابله با کشورهای دیگر سیاست منحصربهفردی بود چون معمولاً نیروهای مسلح زندگی کاملاً جدایی دارند و در ضمن بهداری و انتقال خون مجزایی دارند هرچند که منطق حکم میکند که اگر اشتراک مساعی بکنند به نفع کشور خواهد بود به خصوص برای مقابله با سوانح و یا جنگ. بالاخره بر حسب تعریف سازمان انتقال خون میبایستی در سایر نقاط کشور حضور فعالی داشته باشد و از این رو در زمان تصدی من در شیراز و مشهد، ساری، اهواز و همدان پایگاههای منطقهای پایهگذاری شد.
خلاصه بگویم، در طی همین زمان کوتاه و همین پنج سال قبل انقلاب اسلامی و وقوع جنگ در کردستان یا عراق سازمان انتقال خون موسسهای توانا و علمی شده بود که پابند بالاترین موازین انسانی بود و کاملا پاسخگوی نیازهای اضطراری آن زمان و نقشی حیاتی ایفا کرد در نجات دادن جان هزاران نفر. در خاتمه باید بگویم که از پدرم چیزی ارث نبردم مگر اصل مهمی که از او آموختم: خدمت به مردم و به کشورم بدون هیچ توقع و چشمداشت.»
در پایان جلسه لوح یادبود جامعه جراحان ایران با امضای ریاست این جامعه، دکتر ایرج فاضل، به دکتر علاء اهدا شد. همچنین پرترهای که استاد فخرالدین فخرالدینی از دکتر علاء برداشته بودند تقدیم ایشان شد و نیز از طرف بازرگانی گلستانی قلم نفیس یادبود خیام توسط مونا گلستانی طراح قلمهای موسسه گلستانی به دکتر فریدون علاء اهدا شد و کتاب مجموعه آثار استاد حسین محجوبی توسط خودشان به دکتر علاء تقدیم شد. خانم صادقزاده نیز از طرف موسسه بیماران هموفیلی دستهگلی را تقدیم کردند و از طرف سازمان انتقال خون ایران تندیس سرباز هخامنشی از آثار تخت جمشید که توسط هنرمندان بازسازی شده بود توسط دکتر پورفتحالله تقدیم شد.
تاسیس سازمان انتقال خون به روایت فریدون علاء
با آمدن دکتر علاء به ایران و تأسیس سازمان انتقال خون، ورق برگشت
...
چهارشنبه ۸ دی ۱۳۹۵
منبع:
مجله بخارا
نظر شما
سایر مطالب
در تکاپوی ترسیم هویت ایرانی؛
دواخانه شورین! اصلاح قانون اساسی و انحلال سلطنت قاجار
تخته قاپوی عشایر
«مراد اریه» پدر کاشی و سرامیک ایران
فایدۀ تاریخ (تاریخ در ترازو)
دکتر کاظم خسروشاهی کارآفرینی از نسل ایران سازان
تاریخ آلترناتیو؛ ضرورت ها و ملاحظات
شورش های دهقانی؛ زمینه ساز نهضت فراگیر جنگل شدند!
«حسن نفیسی»؛ دولتمردی سخاوتمند در ایراد اتهام به رقیبان!
روایت تاریخ به انتخاب مورخ به سبک کلایدسکوپ