جهان پهلوان همیشگی ایرانیان

چگونه پهلوان مرگ را در آغوش گرفت؟

حسین میرزانیا
از ماه های پایانی عمر غلامرضا تختی گفت ، از روزهایی که حقوق دریافتی از راه آهن را قطع کرده بودند ، دیگر نه جایی راهش می دادند ، نه پاداشی پیشکش می کردند . دوستان و نزدیکان ، اقوام و خانواده و مردم کوچه بازار از او همان خواسته ها ، همان توقعات ، همان دست یاریگر همیشگی پهلوان را می خواستند و او دیگر نمی توانست پهلوان هر روزه ی آنان باشد . او توان پاسخگویی به همه ی اینها را نداشت . ...

دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۷
از کودکی و نوجوانی به یاد دارم که پهلوان غلامرضاتختی برایم ، غرور انگیز ، شایسته ی ستایش و بسیار دوست داشتنی بود . اولین کتاب زندگیم را پس از ماه ها تماشای آن از پشت ویترین کتابفروشی اقمشه همان کتابفروشی مرکز شهر از پول توجیبی ام خریدم . کتاب " تختی مرد همیشه جاوید " با عکسی پر از لبخند از پهلوان .
با شور و شوق نوجوانی و جوانی از خاطره ی پهلوان قد کشیدم ، بزرگ شدم و زندگی را تجربه کردم ولی یک پرسش همیشگی از پس لبخند پهلوان غلامرضا هماره در جانم لانه کرده بود و آن چگونگی مرگ پهلوان بود . باید پاسخ پرسشم را می یافتم . هر چه جستجو کردم کمتر یافتم ، تا آنکه روز دیدار با یار و همراه دیرین پهلوان رسید . دیدار با پهلوان حسین شاه حسینی . از او پرسش های بسیار داشتم و یکی از آن بسیار پرسش ها پرسش از مرگ غلامرضای ایرانیان بود . در کنارش نشسته بودیم و با دودلی و تردید پرسشم را از پهلوان شاه حسینی طرح کردم . سرفه های ممتدش امان سخن گفتن نمی داد ، پس از لختی که آرامتر شد ، از ماه های پایانی عمر غلامرضا تختی گفت ، از روزهایی که حقوق دریافتی از راه آهن را قطع کرده بودند ، دیگر نه جایی راهش می دادند ، نه پاداشی پیشکش می کردند . دوستان و نزدیکان ، اقوام و خانواده و مردم کوچه بازار از او همان خواسته ها ، همان توقعات ، همان دست یاریگر همیشگی پهلوان را می خواستند و او دیگر نمی توانست پهلوان هر روزه ی آنان باشد . او توان پاسخگویی به همه ی اینها را نداشت . شاه حسینی روزی را به یاد می آورد که همراه غلامرضا به زورخانه ی محله رفتند . جمعیت از تختی ایرانیان توقع انعام خوب داشت ولی دست های غلامرضا به جیبش نمیت رفت .او در تنگنایی شدید قرار گرفته بود . پهلوانی که همگان در تنگدستی او را پناهگاه خود می دانستند اینک خود در عسرت گرفتار آمده بود . پول را در دستانش گذاشتم ، زنگ را مرشد نواخته بود و در میان استقبال جمعیت در میان جمع نشستیم .
جهان برایش تنگ شده بود ، او دیگر نمی توانست پهلوان تختی همیشگی ایرانیان باشد. غلامرضا توان ناپهلوانی را نداشت ، او دوست می داشت غلامرضای خواستنی ایرانیان باشد ، آن طور که آنان دوست می دارند و حال نمی توانست و این چنین شد که پهلوان شاهنامه ای ایرانیان به افسانه ها پیوست و در زمزمه ی ایرانیان نسل به نسل متولد شد .
نظر شما